اسطوره پهلوانی در یونان باستان
اسطوره پهلوانی در یونان باستان
اسطوره پهلوانی در یونان باستان
اين عبارت عنوان شعر بلندي است که در روزگار کهن شهرتي بسزا داشته است، و آپولونيوس رودسي، شاعر قرن سوم پيش از ميلاد مسيح، آن را سروده است. او داستان کامل جست و جو را نوشته است، به استثناي آن بخش داستان که درباره جاسون (ژاسون) و پلياس است و من آن را از اثر پندار گرفته ام. اين قصيده يکي از شاهکارهاي پندار به شمار ميرود و آن را در نيمه قرن پنجم پيش از ميلاد سروده است. آپولونيوس سرودهي خود را با بازگشت پهلوانان و قهرمانان به يونان به پايان ميرساند. من روايت ماجراهاي جاسون و مِدِه (مِديا) را، که از آثار شاعر تراژدي سراي قرن پنجم پيش از ميلاد به نام اوريپيدس (اوريپيد) گرفته ام، به آن افزوده ام. اوريپيدس اين روايت را به موضوع يکي از بهترين نمايشنامه هايش بدل کرده است. اين سه شاعر هيچ شباهت يا وجه تشابهي با يکديگر ندارند. هيچ تفسير نثرگونهاي نميتواند شما را آن گونه که شايد و بايد از پندار بياگاهاند. مگر اينکه شايد آن توان و استعداد يا چيرگي که در توصيف دقيق رويدادها از خود نشان داده است بتواند به شما ياري بدهد او را بشناسيد. خوانندگان انئيد را بايد از ويرژيل (ويرجيل) به قلم آپولونيوس آگاهانيد. تفاوت بين مديا (مِدِه) اوريپيدس و قهرمانِ زنِ آپولونيوس و همچنين «ديدو»يِ ويرژيل في نفسه معياري است براي سنجش تراژدي يوناني.
نخستين پهلوان يا قهرماني که در اروپا سفري بزرگ را بر عهده گرفت رهبر گروهي بود که براي يافتن پشم طلايي آماده شده بود. بعضيها گمان ميکنند که اين پهلوان يک نسل پيش از مشهورترين جهانگرد يوناني، که قهرمان داستان اوديسه بود، ميزيسته است. اين سفر يک سفرِ آبي بوده است. رودخانه، درياچه و دريا تنها شاهراه بوده است، زيرا در خشکي هيچ جادهاي وجود نداشته است. در هر صورت، يک مسافر يا جهانگرد ناگزير بود به خطرهاي موجود در آب و دريا و همچنين در خشکي تن در بدهد. کشتيها شب هنگام حرکت نميکردند، و در هر جايي که جاشوان درنگ يا بيتوته ميکردند ممکن بود زيستگاه هيولا، غول، و يا يک جادوگر باشد که از هر توفان خطرناکتر و زيانبارتر باشد و کشتي را درهم بشکند. براي مسافرت و ماجراجويي به جرئت و شهامتي فوق العاده نياز بود، به ويژه براي آنان که ميخواستند به خارج از سرزمين يونان سفر کنند.
هيچ داستاني نتوانسته است اين حقيقت، يعني داشتن شهامت و از خودگذشتگي براي رفتن به سفرهاي دور و دراز، را بهتر از داستان قهرمانان و پهلوانان کشتي آرگو بيان کند، زيرا مسافران در طول سفر براي به دست آوردن پشم طلايي با خطرات گوناگون و زيانباري روبرو شدند و دست و پنجه نرم کردند. اما آنها قهرمانان و پهلوانان نامداري بودند، و شماري نيز از بزرگترين پهلوانان سرزمين يونان، و در حقيقت افرادي بودند که بحق توانستند از پي اين ماجراها برآيند.
افسانه پشم طلايي با پادشاهي يوناني به نام آتاماس آغاز ميشود که از دست همسرش به ستوه آمده بود و او را رها کرده و با شاهزاده خانمي به نام اينو ازدواج کرده بود. نِفِل (نِفِلِه)، يعني همان همسر نخست پادشاه، نگران جان و زندگي دو فرزندش، به ويژه پسرش فريکسوس (Phrixus) بود. او ميپنداشت که همسر دوم پادشاه آن پسر را ميکشد تا پسر خودش سلطنت را به ارث ببرد، که البته حق داشت چنين بينديشد. همسر دوم پادشاه از خانوادهاي بزرگ بود. پدرش کادموس نام داشت و شهريار تِبِس بود و مادر و سه خواهر ديگرش هم زناني شايسته بودند. اما اينو درصدد برآمد وسيلهي مرگِ آن پسر را فراهم آورد و براي نيل به اين هدف نقشهي استادانه و زيرکانهاي کشيد. او وسايلي ساز کرد و به تمامي بذرهاي ذرت دست يافت و آنها را، پيش از آنکه مردان براي کاشتن بردارند، برشته کرد. در نتيجه آن سال هيچ محصولي به بار نيامد. چون پادشاه ايلچي خود را مأمور کرد تا به معبد برود و از هاتف غيبِ معبد بپرسد بايد چه کار کند و اين مشکل خود را چگونه حل کند، آن زن پيام رسان يا ايلچي پادشاه را پنهاني ديد و او را قانع کرد، يا احتمالاً به او رشوه داد، تا بگويد که هاتف معبد گفته است که اين بذرهاي ذرت نميرويد مگر اينکه آن شاهزاده جوان را قرباني کنند.
مردم که با خطر قحطي روبرو شده بودند پادشاه را ناگزير کردند سر تسليم فرود آورد و اجازه بدهد پسرش را قرباني کنند. تصور چنين قرباني براي يونانيان ادوار بعد همان قدر هراس آور بود که اکنون براي ماست، و هرگاه در داستاني چنين رويداد يا ماجراي مشابهي پيش ميآمد، آن را به موضوع يا حادثهاي مبدل ميساختند و تغييراتي در آن ميدادند که زياد هراس انگيز نباشد. براساس روايات اين داستان که اينک به دست ما رسيده است، هنگامي که آن جوان را به قربانگاه ميبردند، قوچي شگفت انگيز، با پشمي از طلاي ناب، او و خواهرش را بربود و با خود به آسمان برد. هرمس آن قوچ را در اجابتِ دعاي مادرشان فرستاده بود.
هنگام عبور از تنگهاي که اروپا را از آسيا جدا ميکند، دختر که هِل (هِلِه) نام داشت لغزيد و به دريا افتاد و غرق شد (1)، و بدان خاطر تنگه را به نام او خواندند: دريايِ هِلِه يا هِلِس پونت (2) پسر جوان سالم به خشکي رسيد و به سرزمين کولکيس پاي نهاد که در کنار درياي ناآرام بود (يعني درياي سياه که هنوز نام درياي آرام را بر او ننهاده بودند). مردم کولکيس خشن و درنده خو و جنگجو بودند، اما با فريکسوس به مهرباني رفتار کردند و پادشاهشان به نام ايتِس يکي از دخترانش را به عقد وي درآورد. شگفت انگيز اينکه ميگويند که فريکسوس، براي قدرداني و سپاس از زئوس که او را رهانيده بود، همان قوچي را قرباني کرد که او را از قربانگاه ربوده و نجات داده بود، او واقعاً چنين کرد و پشم طلايي قوچ را هم به شاه «ايتِس» به رسم هديه تقديم کرد.
فريکسوس عمويي داشت که بحق پادشاه يونان بود، اما برادرزاده اش، مردي به نام پلياس، تاج و تخت شهرياري را از او گرفته بود. پسر کوچک آن پادشاه، که جاسون (ژاسون) نام داشت و وارث قانوني سلطنت بود و براي اينکه از هر گزند در امان باشد او را به جايي امن فرستاده بودند، اکنون بزرگ شده و دليرانه بازگشته بود تا تاج و تخت شهرياري را از دست عموزادهي شريرش باز ستاند.
پلياس خائن و غاصب از هاتفي شنيده بود که به دست يکي از خويشان نزديکش کشته خواهد شد، و بايد کاملاً مراقب شخصي باشد که فقط يک لنگه نعلين به پا دارد. درست در همين هنگام بود که چنين مردي به شهر آمد. يک پاي آن مرد برهنه بود، اما لباس آراسته به تن داشت، و پوست پلنگ بر دوش انداخته بود. موهاي پرچين و شکن و درخشانش را نتراشيده بود و آن را پريشان روي شانه و پشت گردن انداخته بود. آن مرد يکراست به درون شهر آمد و بي باکانه به بازار شد، درست هنگامي که بازار کاملاً شلوغ بود و مردم همه در آنجا گرد آمده بودند.
هيچ کس او را نشناخت، اما هر کس که او را ميديد شگفت زده ميشد و از خود ميپرسيد: «يعني ممکن است آپولو باشد؟ يا سرورِ آفروديت؟ هيچ يک از پسرانِ پوزئيدون هم که نيست، زيرا آنها همه مرده اند»! مردم چون به هم ميرسيدند همين را از يکديگر ميپرسيدند. اما چون پلياس اين خبر را بشنيد بي درنگ و شتابان به بازار آمد و آن گاه که آن مردِ يک نعلين به پا را ديد سخت به هراس افتاد. اما ترس خودش را پنهان نگه داشت و از آن مرد غريبه پرسيد: «تو اهل کدام سرزميني؟ خواهش ميکنم به من دروغ نگو. حقيقت را به من بگو.»
آن مرد نرمخويانه و مؤدبانه پاسخ داد: «من به ميهن خويش بازگشته ام تا افتخارات کهنِ خاندانم را بازيابم. اين سرزمين، که زئوس آن را به پدرم بخشيده بود، ديگر به خوبي اداره نميشود. من پسرعموي تو هستم و مرا نام جاسون نهادهاند. تو و من بايد طبق قانون با هم رفتار کنيم، نه اينکه به شمشيرها يا نيزههاي برنزي توسل جوييم. هر مقدار ثروتي که اندوختهاي براي خود نگه دار، هم رمهها و گلههاي قهوهاي رنگ و کشتزارها، اما عصاي شهرياري و فرمانروايي و تاج و تخت شاهي را به من واگذار کن، تا بر سرِ اين چيزها هيچ نزاع و ستيزي درنگيرد.»
پلياس هم به نرمي پاسخ داد: «مي پذيرم. اما نخست بايد کاري کرد. فريکسوس فقيد به ما ميگويد که پشم طلايي را بازگردان تا بدين سان روح او نيز به خانه اش بازآيد. اين سخني است که هاتف گفت است. و اما در مورد شخص من، اکنون سالخوردگي يار و همنشين من شده است، حال آنکه گلِ جوانيِ تو تازه شکوفا شده است. آيا تو به اين جست و جو ميروي يا نه، و من به زئوس سوگند ياد ميکنم و او را شاهد ميگيرم که پادشاهي و فرمانروايي را به تو بسپارم.»
جاسون از پيشنهاد سفر و ماجرايِ بزرگ شاد شد. او موافقت خود را اعلام کرد و به همگان و در همه جا اعلام کرد که اين سفر يک سفر بزرگ و شايان توجه خواهد بود. جوانان سرزمين يونان شادمانه به نداي وي پاسخ مثبت دادند. بهترين و نجيب ترين آنان آمدند تا به وي بپيوندند و او را در اين سفر همراهي کنند: هرکول نيز که خود از پهلوانان بود به آنان پيوست، و اورفئوس، استاد موسيقي، و کاستور با برادرش پولوکس، پلئوس پدر آکيلس (آشيل) و بسياري ديگر هم بودند. هرا به جاسون کمک کرد و همو بود که آتشِ شوقِ سفر و ترک ديار در دل همگان روشن کرد، به طوري که هيچ کس نميخواست خانه نشين شود و در کنار مادر زندگي را به بيهودگي بگذارند، بلکه هر مرد حاضر شد حتي به بهاي دادن جان هم که شده است اکسير بي همتاي دليري، بي باکي و مردي و مردانگي را در کنار دوستان و همقطاران ديگر خود بنوشد. آنها بر کشتي آرگو نشستند، بادبان کشيدند، و راهي سفر شدند. جاسون جامي زرين در دست گرفت و چون شراب درون آن را به دريا ريخت دست نيايش را به سوي زئوس، که آذرخش نيزهي اوست، دراز کرد و دعاکنان از او خواست که به سرعتِ سير و سفرشان بيفزايد.
خطرات گوناگون و زيادي در پيش داشتند، و شماري از رهروان بهاي نوشيدن آن اکسير دليري و بي باکي را با جان خود پرداختند. آنها نخست به لِمنوس رسيدند که جزيرهاي شگفت انگيز بود و فقط زنان در آن ميزيستند. اين زنها بر ضد مردان شوريده و همه را، به جز يک مرد که شهريار پيرشان بود، کشته بودند. هيپزيپيل (Hypsipyl)، دختر آن پادشاه که سرکرده و رهبر زنان شورشي بود، نگذاشته بود پدر سالخورده اش را بکشند و او را در صندوقي جاي داده و بر پهنهي بيکران دريا رها کرده بود که سرانجام به جاي امني رسيده بود. اما همين موجودات شرير و وحشي از سرنشينان آرگو استقبال کردند و پيش از آنکه آنها به سفرشان ادامه دهند غذا، شراب، جامهي خوب و هداياي ديگر به آنها ارزاني داشتند.
اندکي پس از ترک لِمنوس، آرگوناتها يا آرگونشينان، هرکول را در جمع خود از دست دادند. پسر بچهاي به نام هيلاس، که زره دار هرکول بود، و هرکول او را بسيار دوست ميداشت، هنگامي که کوزه اش را در آب چشمهاي فرو کرده بود توسط يک پري آب زي، که سرخي و سپيدي آن جوان دل از وي ربوده بود و ميخواست او را ببوسد، به درون چشمه کشيده شده بود. آن پري دستهايش را دور گردن آن جوانک حلقه زده و او را به زير آب کشيده بود، و از آن پس ديگر کسي او را نديد. هرکول ديوانه وار به هر سو و به هر کوي و برزن سر کشيد، او را به نام خواند و به ميان جنگل شد که از دريا بسيار فاصله داشت. هرکول پشم طلايي را از ياد برده بود، و حتي کشتي آرگو و همراهان و همسفران خويش را: او همه چيز را از ياد برده بود، مگر هيلاس آن پسرک جوان. پس از آن ديگر به کشتي بازنگشت و آرگوناتها ناگزير شدند بادبان بکشند و بي او بروند.
دومين ماجرا، روبرو شدن آنها با هارپيها بود که موجودات بالدار مهيب و هراس انگيزي با منقارهاي کج و قلاب مانند و چنگالهاي بسيار نيرومند بودند و هرگاه در جايي فرود ميآمدند بوي بد و مشمئزکنندهاي از خود بيرون ميدادند و هر موجود زندهاي را ناراحت و پريشان ميکردند. در آن جايي که کشتي آرگو لنگر انداخته بود تا شبي را به صبح برسانند، زن و مرد سالخوردهاي ميزيستند که آپولوي راست گفتار قدرت پيشگويي را به آنها بخشيده بود. پيرمرد پيشگويي راستين بود و به راستي مي گفت که چه روي خواهد داد. اما زئوس از اين امر ناشاد شده بود و رنجيده خاطر، زيرا او دوست داشت که رويدادها همواره در پردهاي از ابهام نهفته باشند و کسي نداند که او واقعاً چه نيتي دارد و ميخواهد چه کند ـ البته آنها که هرا را خيلي خوب ميشناختند به زئوس حق ميدادند تا اين حدّ دورانديش باشد. بنابراين زئوس آن پيرمرد را سخت به کيفر رساند. هرگاه پيرمرد قصد ميکرد غذا بخورد، هارپي ها، که آنها را «سگان شکاريِ زئوس» هم ميناميدند، به سويش يورش ميبردند و غذايش را بدبو ميکردند و آن را چنان ميآلودند که نه تنها قابل خوردن نبود، بلکه نزديک شدنِ به آن نيز دل آزار بود. هنگامي که آرگوناتها آن موجود درمانده را ديدند ـ که نامش فينئوس بود ـ واقعاً به رؤيايي بي جان مبدل شده بود و بر پاهاي جمع شده اش ميخزيد و از فرط ضعف ميلرزيد و فقط پوست و استخوان از وي به جا مانده بود. پيرمرد چون آنها را ديد شادي کنان به استقبالشان رفت و التماس کنان از آنها خواست به او کمک کنند. او با آن قدرت پيشگويي که داشت ميدانست که تنها دو نفر ميتوانند او را از شرّ يورش هارپيها حفظ کنند، يعني دو نفرِ ويژه که از سرنشينان کشتي آرگو بودند: پسران بوره (بوره آ)، که بادِ بزرگِ شمال بود. آرگوناتها سخنانش را دلسوزانه شنيدند و آن دو نفر مشتاقانه قول دادند به وي کمک کنند.
هنگامي که ديگر سرنشينان کشتي آرگو غذا را جلو آن پيرمرد گذاشتند، پسران بوره با شمشيرهاي آخته کنار وي به پاسداري ايستادند. او هنوز لقمه اش را کاملاً به دهان نگذاشته بود که هيولاهاي نفرت انگيز و مشمئزکننده از آسمان به زير آمدند و هر چه بود خوردند و چون دوباره به هوا بازگشتند بوي آزاردهنده شان را به جا گذاشتند. اما پسران باد شمال، که خود مثل باد تند و چابک بودند، به تعقيب آنها پرداختند، خود را به آنان رساندند و با شمشير به جان آنها افتادند. در حقيقت اگر ايريس، پيام رسان رنگين کمان خدايان، مانع نشده بود مطمئناً تمامي هارپيها را از بين ميبردند. آن پيام رسان الهي گفت که آنها بايد از کشتن سگان شکاري زئوس دست بردارند، و به جاي آن، ايريس به رودخانهي ستيکس سوگند خورد، يعني سوگندي که هيچ کس نميتوانست آن را بشکند يا نقض کند، که از اين پس اين هارپيها ديگر مزاحمِ فينئوس نميشوند و او را نميآزارند. بنابراين آن دو جوان شاد و سرخوش بازگشتند و پيرمرد را دلداري دادند، و پيرمرد نيز از فرط شادي سراسر شب را در کنار قهرمانان گذراند و در ضيافت آنها شرکت کرد.
پيرمرد نيز به نوبهي خود آنها را از خطراتي که در انتظارشان بود به خوبي آگاه کرد و بخصوص درباره صخرههاي کوبنده سيمپلِگاد (Symplegade)، به آنان هشدار داد، زيرا اين صخرهها هرگاه که دريا توفاني ميشد تکان ميخوردند و به هم کوبيده ميشدند. او گفت براي آنکه بتوانند از ميان آنها سالم بگذرند، نخست بايد با يک کبوتر بيازمايند. اگر کبوتر بتواند سالم از ميان صخرهها بگذرد، آن گاه بختِ گذشتن از ميان آنها وجود دارد. اما اگر کبوتري بين صخرهها گرفتار آيد و کشته شود، بايد بازگردند و اميدي به يافتن و به دست آوردن پشم طلايي هم نداشته باشند.
بامداد روز بعد لنگر برداشتند و راهي شدند، البته با يک کبوتر، و ديري نگذشت که صخرههاي کوبنده را از دور ديدند. ظاهراً طوري مينمود که انگار هيچ راه گذري بين آنها نيست، ولي آنها کبوتر را آزاد کردند و خود به تماشاي پرواز کبوتر ايستادند. کبوتر پريد و رفت و سالم بازگشت، فقط انتهاي پرهاي دمش بين صخره ها، هنگامي که به هم کوبيده شده بودند، گير افتاده و اندکي قيچي شده بود. صخرهها يک بار ديگر از هم فاصله گرفتند و راه باز شد و پاروزنها با تمام نيرو پارو زدند و در نتيجه توانستند سالم از بين صخرهها بگذرند. اما درست در آخرين لحظه که صخرهها به هم ميرسيدند فقط تزيينات انتهاي کشتي کوبيده و از جاي کنده شد. آنها معجزه آسا نجات يافته بودند. ولي درست پس از عبور آنها بود که صخرهها در جاي خود ساکن شدند و در دريا ريشه دواندند و از جا تکان نخوردند و براي جاشوان و کشتيها هيچ خطري نيافريدند.
اندکي دورتر از آنجا، سرزمين زنان جنگجو، يا آمازونها، بود: شگفتا که اينان دخترانِ هارموني بودند که خود از صلح طلب ترين پريان بود. اما آن دختران از راه و روش پدرشان، آرس که خداي قهّار و ستيزه جويِ جنگ بود پيروي ميکردند، نه از مادر مهربانشان. پهلوانانِ کشتي آرگو شادمانه حاضر بودند اندکي در آنجا درنگ و با آنها نبرد کنند، که البته اين جنگ بدون خونريزي تمام نميشد، زيرا آمازونها دشمناني ستيزه خو بودند. اما چون باد موافق بود درنگ نکردند و شتابان به راه ادامه دادند. هنگامي که ميگذشتند قفقاز را هم در يک نگاهِ زودگذر از دور ديدند، حتي پرومتئوس را هم ديدند که بر صخرهي بلندش نشسته بود، و صداي به هم خوردن بالهاي بزرگ عقاب را شنيدند که شتابان به سوي ضيافت خونينش ميرفت. آنها در هيچ جا و براي هيچ چيز درنگ نکردند و غروب همان روز به کولکيس رسيدند که سرزمين پشم طلايي بود.
آنها شب را در آنجا سپري کردند، بي آنکه آگاه باشند که ممکن است هر آن با چيزي و حادثهاي روبرو شوند، اگرچه جز دلاوري و شهامت فوق العاده هيچ چيز ديگري نبود تا آنان را ياري دهد. اما در کوه اولمپ يک نشستِ مشورتي برگزار شد و خدايان به گفت و گو نشستند. هِرا که نگران خطري بود که آرگوناتها را تهديد ميکرد، به ديدنِ آفروديت رفت تا از او ياري بخواهد. الههي عشق از ديدن هرا شگفت زده شد، زيرا هرا ميانهي خوبي با او نداشت. اما هنگامي که ملکهي کوه اولمپ به خواهش از او خواست ايشان را ياري دهد، الههي عشق ترسان و هراسان به او قول ياري داد. آن دو به اتفاق برنامهاي تدارک ديدند که کوپيد، يعني پسر آفروديت، کاري کند که دختر شهريار کولکيس به عشق جاسون گرفتار آيد. اين برنامه بسيار خوب بود ـ بخصوص براي جاسون. دختر شهريار کولکيس مِدِه (مديا) نام داشت، جادوگري ميدانست و اگر از آن دانش سياه و شوم خود استفاده ميکرد ميتوانست آرگونشينان را نجات بدهد.
بنابراين آفروديت به ديدار کوپيد رفت و به او گفت که اگر به فرمان مادرش گوش بدهد بازيچهي خوبي به او خواهد داد، يعني توپي از طلاي درخشان و مينايِ آبي سير. کوپيد شادمان شد و تيردان تيروکمانش را برداشت و از کوه اولمپ به آسمان لايتناهي خزيد و از آنجا به سرزمين کولکيس پاي نهاد.
در اين گيرودار قهرمانان کشتي آرگو به سوي شهر راه افتادند تا از شهريار آنجا بخواهند پشم طلايي را به آنها بدهد. آنها در راه با هيچ خطري روبرو نشدند، زيرا هرا آنها را در ميان مهي غليظ پوشانده بود، به طوري که ناديده به کاخ رسيدند. چون به دروازهي ورودي کاخ شاهي رسيدند، پردهي مه کنار رفت و نگهبانان کاخ به محض ديدن پهلوانان نيرومند و سترگِ بيگانه، آنها را با حرمت و ادب تمام به درون خواندند و ورودشان را به آگاهي پادشاه رساندند.
شاه بي درنگ به پيشوازشان آمد و به آنان خوشامد گفت. خدمتکاران شتابان سرگرم پذيرايي از آنها شدند، آتش افروختند و براي شست و شوي آنها آب گرم کردند و به تهيهي غذا پرداختند. در اين هنگام شاهزاده خانم مِدِه پنهاني بيرون آمد، زيرا کنجکاو شده بود ببيند که اين ميهمانان تازه وارد چه کساني هستند. چون چشمش بر جاسون افتاد، کوپيد کمان را بي درنگ برداشت و تيري به سوي (قلب) آن دوشيزه رها کرد که آن تير (عشق) در ژرفاي قلب دختر جا گرفت و آتشي سوزان در آن برافروخت و دردي خوشايند بر سراسر وجودش چيره و چهره اش را گه سرخي و گه سفيدي بخشيد. دختر شگفت زده و شرمگين به اتاق خود بازگشت.
پس از آنکه قهرمانان تن شستند و با خوردن گوشت و نوشيدن شراب خستگي راه را از تن به در کردند، شاه ايتِس از نام و از سرزمين و دليل سفرشان پرسيد. زيرا پرس و جو از ميهماني که غذا نخورده و خستگي راه را از تن به در نکرده است، کاري ناپسند ميدانستند. جاسون به او پاسخ داد که همه از والاتباران هستند و پسران يا نوادگان خدايان و از سرزمين يونان آمدهاند به اين اميد که وي پشم طلايي را در ازاي هر خدمتي که از آنان بخواهد به ايشان بدهد. آنها دشمنانش را سرکوب ميکنند، يا هر کار ديگري که از آنها بخواهد انجام خواهند داد.
با شنيدن اين سخنان خشمي سنگين در دل پادشاه خزيد، زيرا او هم مثل يونانيان بيگانگان را دوست نميداشت. او ميخواست که بيگانگان به کشورش نيايند، از اين رو در دل به خود گفت: «اگر اين بيگانگان نان و نمک مرا نخورده بودند همه را ميکشتم». در حالي که خاموشي اختيار کرده بود به فکر فرو رفت و انديشيد که چه کار بايد بکند. سرانجام فکري به خاطرش رسيد.
وي به جاسون گفت که به دلاوران و پهلوانان حسد نميورزد و اگر آنها دلاوري و تهور خود را ثابت کنند، پشم طلايي را به ايشان خواهد داد. وي در ادامهي سخن به جاسون گفت: «شما براي اثبات دلاوري خود بايد همان کاري را کنيد که من نيز کرده ام.» و آن کار اين بود که آنها دو ورزاي پادشاه را بگيرند و يوغ بر گردنشان بيندازند، و بعد با آن زمين را شخم بزنند. پايِ اين ورزاها از برنز بود و نفس آنها آتشين. پس از آن، دندانهاي يک اژدها را مثل بذر در زمين شخم زده بريزند ـ که اگر ميريختند بي درنگ سپاهي از آدميان مسلح از زمين برمي خاست و حمله ور ميشد. آنها بايد اين سپاه مسلح را درو ميکردند و ميکشتند ـ که واقعاً هراس انگيز بود. بعد به آنها گفت: «من همهي اين کارها را يک تنه کرده ام، و اکنون پشم طلايي را به کسي ميدهم که مثل خودم شجاع باشد». جاسون ديري به انديشه فرو رفت. اين مقابله سخت دشوار و غيرممکن به نظر ميرسيد، و خارج از توان و نيروي آدميزادگان. سرانجام جاسون پاسخ داد: «من اين کار را ميآزمايم، هر چند که کاري مهيب و فوق توان هر انسان است و ممکن است به قيمت جان من تمام شود». جاسون اين سخن بگفت و از جاي برخاست و همراهان را براي استراحت شبانه به کشتي برد. اما افکار مِدِه او را همچنان تعقيب ميکرد. در طول شب، آن دختر به گونهاي بود که گويي جاسون را، با آن زيبايي، آراستگي و برازندگي، در برابر خود ميديد و سخنانش را ميشنيد. دلش از نگراني به خاطر آن جوان لبريز شده بود. او حدس زده بود که چرا پدرش چنين تدبيري ساز کرده است.
چون پهلوانان به کشتي بازگشتند بي درنگ انجمن کردند و به شور نشستند و هر کدام از آنها از جاسون خواست اجازه بدهد داوطلب شود اين کار را شخصاً انجام دهد، اما اين تقاضاها همه بيهوده بود و جاسون به هيچ وجه حاضر نشد سر تسليم فرود آورد. در آن هنگام که همه سرگرم صحبت و تبادل نظر بودند، يکي از نوادگان پادشاه که جاسون روزي او را از مرگ نجات داده بود به ديدارشان آمد و آنها را از قدرت جادوگريِ مده آگاه ساخت. او گفت که هيچ کاري نيست که آن دختر نتواند انجام بدهد، حتي ميتواند جلو حرکت ماه و ستارهها را هم بگيرد. اگر پهلوانان بتوانند آن دختر را متقاعد کنند با ايشان همکاري کند، کاري ميکند که جاسون بتواند بر ورزاهاي پادشاه پيروز شود، و حتي بر آدمياني که از دندانهاي اژدها ميرويد فائق آيد. ظاهراً اين تنها برنامه يا پيشنهادي بود که اميدوارکننده مينمود. بنابراين پهلوانان شاهزاده را ترغيب کردند بازگردد و مده را متقاعد سازد با ايشان همکاري کند. البته هيچ کس نميدانست که خداي عشق اين کار را خيلي پيش از اين کرده است.
دختر تنها در اتاق نشسته بود، ميگريست و به خود ميگفت که براي هميشه شرمسار خواهد شد، زيرا دل در گرو عشق يک بيگانه نهاده است و به خاطر آن عشق در برابر احساسات ديوانه وارِ دل سر تسليم فرود آورده است و ميخواهد بر ضد پدر وارد عمل شود. دختر در دل به خود گفت: «کاش ميمردم». دختر صندوقچهاي برداشت که گياهي سمّي و کشنده در آن بود، اما درست هنگامي که صندوقچه در دست نشست به ياد زندگي و زيباييهاي آن افتاد: آفتاب را زيباتر از هميشه يافت. صندوقچه را به کناري گذاشت و بي آنکه به تزلزل خاطري دچار شده باشد درصدد برآمد هر چه در قدرت دارد در راه نجات معشوق خود به کار بگيرد. او مرهم يا پماد سحرآميزي داشت که اگر کسي آن را بر بدن خود ميماليد يک روز از هر گزندي در امان بود، و هيچ چيز نميتوانست به او آسيب برساند. گياهي که ماده اصلي آن مرهم يا پماد بود زماني سبز شده بود که خون پرومتئوس بر زمين ريخته شده بود. دختر آن مرهم را در سينه پنهان ساخت و رفت که برادرزاده اش را بيابد، يعني همان شاهزادهاي که جاسون او را يک بار از مرگ رهانيده بود. او شاهزاده را يافت، زيرا او نيز شاهزاده خانم مده را ميجست تا کاري را آغاز کند که هم اينک به آن انديشيده بود. دختر سخنان شاهزاده را بي کم و کاست پذيرفت و او را به کشتي بازگرداند تا به جاسون خبر بدهد بيايد و دختر را در جايي خاص ببيند. جاسون نيز چون پيام دختر را شنيد از جاي جست، و هنگامي که به ميعادگاه ميرفت هرا نور بزرگي، اُبهت و شکوهمندي را بر سر و رويش پاشيد، به طوري که هر کس او را ميديد انگشت حيرت به دندان ميگزيد. وقتي به نزد مده رسيد، مده پنداشت دلش از درون سينه اش بيرون جست و به سوي آن جوان پرواز کرد و پردهاي از مه تيره رنگ جلو چشمانش را گرفت و نيروي حرکت را از او سلب کرد. هر دو روبروي هم ايستادند، بي آنکه با هم سخن بگويند، همانند دو درخت کاج به هنگامي که هيچ نسيم يا بادي نميوزد بي حرکت ميايستند، ولي بعد با وزش باد هر دو نغمههايي سر ميدهند و با هم نجوا ميکنند. بنابراين آن دو نيز چنين بودند، نسيم عشق هر دو را به حرکت درآورد و سرنوشت خواست که آنها داستانهاي زندگي خود را براي يکديگر باز بگويند.
نخست جاسون سخن گفت و خواهش کنان از مده خواست که با او مهربان باشد. او گفت که ناگزير است اميدوار باشد، زيرا مهرباني و خلق و خوي خوب و پسنديدهي مده نشان ميدهد که وي در رفتار و سلوک نجيبانه سرآمد روزگار است. شاهزاده خانم نميدانست چگونه با جاسون سخن گويد، هر چند که ميخواست هر چه را که در دل دارد بي مهابا بيرون بريزد و سفره دل بگشايد و هر چه ميخواهد بگويد. بعد آن صندوقچهي پر از مرهم را آهسته از سينه بيرون آورد و آن را به دست جاسون داد. مرهم که هيچ، اگر جاسون روح او را ميخواست، دختر حاضر بود آن را پيشکش کند. اکنون هر دو شرمگين سر خم کرده بودند و به زمين مينگريستند، و گهگاه نگاهي تند و زودگذر به هم ميانداختند و لبخندي سرشار از اشتياق عاشقانه ميزدند.
سرانجام مده به سخن آمد و به او گفت که چگونه از اين مرهم استفاده کند و اگر مقداري از آن را هم روي اسلحه بريزد آن روز هم خودِ وي و هم سلاحش، شمشيرش، از هر گزند در امان خواهند بود. هرگاه که انبوه آدمهاي روييده از دندانهاي اژدها به سويش حمله ور شدند، وي بايد سنگي به ميانشان بيندازد، زيرا آن گاه همه شان به سويِ يکديگر حمله ور ميشوند و با هم ميجنگند تا همگي نابود شوند. شاهزاده خانم در ادامهي سخن گفت: «اکنون بايد به کاخ بازگردم. اما هرگاه صحيح و سالم به ميهن خويش بازگشتيد مده را به ياد بياوريد، چون من هم شما را براي هميشه به ياد خواهم داشت و فراموش نخواهم کرد.»
جاسون هيجان زده پاسخ داد: «من شما را، هيچ گاه، نه شب و نه روز، از ياد نخواهم برد. اگر شما به يونان بياييد، به پاس کار و خدمتي که کرده ايد مورد پرستش همگان قرار خواهيد گرفت، و جز مرگ هيچ چيزي نميتواند بين ما جدايي افکند.»
آن دو از يکديگر جدا شدند، شاهزاده خانم مده به سوي کاخ شاهي بازگشت تا بر خيانتي که به پدر کرده است بگريد، و جاسون به کشتي رفت تا دو تن از همسفرانِ خود را براي آوردن دندان اژدها گسيل دارد. ضمناً خود به آزمودن آن مرهم پرداخت، و چون به آن مرهم دست زد نيرويي خارق العاده در وجودش راه يافت و پهلوانان ديگر نيز از اين جهت سخت شادمان شدند. با وجود اين، هنگامي که به صحرايي که پادشاه و مردم کولکيس به انتظار آمدنشان ايستاده بودند رسيدند و ورزاها که شعلهي آتش از دهانشان بيرون ميزد از آغلشان بيرون جستند، وحشت سراسر وجودشان را فرا گرفت. اما جاسون در برابر آن دو موجود هراس انگيز مانند صخرهاي که در مقابل امواج خروشان و مهاجم دريا پايداري ميکند ايستاد. او نخست يکي از آن ورزاها و بعد ديگري را ناگزير ساخت در برابرش به زانو درآيند، و در حالي که خود سخت جراحت برداشته بود يوغ را بر پشتشان استوار ساخت. جاسون ورزاها را به درون کشتزار آورد، خيش را با قدرت تمام در دل زمين فرو کرد و زمين را شخم زد و دندانهاي اژدها را در شيارها ريخت. چون کار خيش زدن به پايان رسيد، از محل دندانها مردان مسلح از زمين سبز شدند و بي درنگ به سويش حمله کردند. ژاسون سخنان مده را به ياد آورد و سنگي برداشت و به ميان آنها انداخت. جنگجويان با ديدن سنگ با نيزههاي خود به يکديگر تاختند و يکديگر را هدف قرار دادند، به طوري که شيارها از خون پر شد. بنابراين مقابلهي پهلوانانه ژاسون با پيروزي وي به پايان رسيد، و اين پيروزي به کام شاه ايتِس تلخ آمد.
پادشاه به کاخ بازگشت و به طرح توطئهاي خائنانه بر ضد پهلوانان نشست و سوگند خورد که هيچ گاه نميگذارد آنها به پشم طلايي دست يابند. اما هرا بيکار ننشسته بود و به سودشان کار ميکرد. وي مده را، که عشق و حرمت توأم با ترس در وجودش رخنه کرده و سخت دردمند شده بود، ناگزير ساخت با جاسون فرار کند. آن شب مده پنهاني از کاخ بيرون آمد و در آن هواي تاريک پاي در راه گذاشت و به سوي کشتي رفت که سرنشينان آن مست بادهي پيروزي و کاميابي بودند و به هيچ خطري نميانديشيدند. شاهزاده خانم زانو زد و خواهش کرد که او را هم همراه خود ببرند. مده به آنها گفت که بايد پشم طلايي را بي درنگ به دست بياورند و هر چه سريعتر از اين ديار بروند، در غير اين صورت همه کشته خواهند شد. اژدهايي مخوف از پشم طلايي پاسداري ميکند، ولي مده ميتواند آن اژدها را با خواندن لالايي خواب کند تا نتواند به پهلوانان آسيب برساند. مده دردمندانه و اندوهگين سخن ميگفت، اما جاسون که شادمان بود او را آرام از زمين بلند کرد و در آغوش گرفت و قول داد که چون به يونان برسند او را به عقد خود درآورد و به همسري خويش برگزيند. سرانجام مده در کشتي نشست و همه به جايي رفتند که وي راهنمايي ميکرد. آنها به باغ مقدسي رسيدند که پشم طلايي از شاخهي درختانش آويزان بود. اژدهاي نگهبان باغ بسيار مخوف و مهيب بود، اما مده بي باکانه به آن نزديک شد و با آواز سحرانگيزش اژدها را خواب کرد. جاسون پشمهاي طلايي شگفت انگيز را با عجله از شاخهي درختان برداشت و شتابان به سوي کشتي رهسپار شدند و سپيده تازه دميده بود که به کشتي رسيدند. آن گاه نيرومندترين پهلوانان پشت پارو نشستند و با تمام نيرو پارو زدند و از راهِ رودخانه خود را به دريا رساندند.
چون پادشاه از اين ماجرا آگاه شد، پسرش آپسيرتوس، يعني برادر مده، را به تعقيب آنها فرستاد. اين جوان در پيشاپيش سپاهي گران به سويشان ميتاخت که محال بود گروه کوچک پهلوانان بتواند بر آن چيره شود يا حتي فرصت بيابد از برابر آن فرار کند. اما اين بار هم مده به ياريشان آمد و با کاري خارق العاده آنها را نجات داد. مده برادرش را کشت. شماري ميگويند که مده به برادرش پيام فرستاد و به او گفت که ميخواهد به کشورش بازگردد، و اگر برادر در جاي خاصي به ديدن وي بيايد پشمهاي طلايي را هم به او خواهد داد. برادر بي گمان به همان جايي آمد که قرار ملاقاتشان بود و جاسون با کارد به وي حمله کرد و هنگامي که خواهر بازمي گشت مقداري از خون برادر بر پيراهن نقرهاي اش پاشيده شد و جامه از خون رنگين شد. سپاه که سرکرده و فرماندهي خود را از دست داده بود رو به هزيمت گذاشت و در نتيجه راهِ رسيدن پهلوانان به دريا باز شد.
شماري ديگر ميگويند که آپسيرتوس به اتفاق خواهرش مده در کشتي آرگو نشست، ولي البته نگفتهاند که چرا چنين کرد، و خود پادشاه ناگزير شد به تعقيب آنها برود. چون کشتي پادشاه به کشتي پهلوانان رسيد، مده برادر را کشت و او را تکه تکه کرد و هر تکه از بدن او را به دريا انداخت. پادشاه درنگ کرد تا اجزاي بدن پسرش را از آب بگيرد و بدين وسيله کشتي آرگو نجات يافت.
در اين هنگام ماجراهاي آرگوناتها يا سرنشينان کشتي آرگو تقريباً پايان يافته بود. اما به هنگام عبور از ميان کوه بلند و ديوارگونه سکيلا (Scylla) و گرداب کاريبديس، که هميشه ميجوشد و فواره ميزند و موجهاي خروشانش سر به آسمان ميسايد، حادثه هولناکي بر آنان گذشت. اما هرا ترتيبي داده بود که پريان دريايي آماده و مراقب باشند و آنها را راهنمايي کنند و کشتي را سالم از آنجا بگذرانند.
پس از آن به کرت رسيدند، که اگر مده همراه ايشان نبود در آنجا پياده ميشدند. مده به پهلوانان گفت که تالوس، يعني آخرين مردِ بازمانده از نژاد کهن و باستانيِ مفرغ که تمامي پيکرش، غير از قوزک پاهايش که تنها ضعف بدنش است، از برنز ساخته شده است در آنجا زندگي ميکند. مده هنوز سرگرم سخن گفتن بود که تالوس پديدار شد، زشتروي و کريه، و اگر اندکي نزديکتر ميشدند بيم آن ميرفت که کشتي را با پرتاب يک صخره درهم بشکند. آنها پارو زدن را رها کردند و پشت پاروها به استراحت پرداختند، و مده از سگان شکاري هادس خواهش کرد بيايند و او را از بين ببرند. نيروهاي هولناک اهريمن خواهش او را اجابت کردند. درست هنگامي که تالوس ميخواست سنگ تيزي به سوي کشتي آرگو بيندازد خارشي در قوزک پايش احساس کرد و آن را آنقدر خاراند که خون از آن بيرون زد و سرانجام درگذشت. آن گاه قهرمانان توانستند پياده شوند و براي سفر دور و درازي که هنوز پيش رو داشتند تجديد قوا کنند.
چون به سرزمين يونان رسيدند، پهلوانان از يکديگر جدا شدند و هر يک به خانه و کاشانه خود رفت، جاسون، به اتفاق مده، پشم طلايي را برداشت و به ديدن پلياس رفت. وقتي که به آنجا رسيدند فهميدند که چه اتفاق وحشتناکي روي داده است. پلياس پدرِ جاسون را ناگزير ساخته بود خودکشي کند و مادر جاسون نيز از فرط اندوه درگذشته بود. جاسون، که عزم جزم کرده بود اين پليدي جنايت آميز را کيفر بدهد، دست ياري به سوي مده دراز کرد، که هيچ گاه دست رد به سينه اش نزده بود. مده تدبيري حيله گرانه انديشيد و پلياس را کشت. مده به دختران پلياس گفت که ميتواند پيران را جوان کند و جواني را به آنها بازگرداند، و براي اثبات اين مدعا قوچي را پيش روي آنها سر بريد و گوشت آن را در ديگي جوشان ريخت. آن گاه اوراد ويژهي جادوگري خواند و لحظهاي بعد برّهاي از درون آب بيرون جهيد و شلنگ اندازان از اتاق بيرون رفت. دختران پلياس باور کردند. مده داروي خواب آور نيرومندي به پلياس داد و بعد دخترانش را فرا خواند و به آنها گفت پدرشان را تکه تکه کنند. گرچه دختران سخت خواهان جوان شدنِ دوباره پدرشان بودند، ولي نميتوانستند خودشان را قانع کنند دست به چنين کاري بزنند. اما سرانجام اين کار شوم تحقق يافت و بدن تکه تکه شدهي پلياس در آب جاي گرفت، و دختران زل زدند و به مده نگاه ميکردند تا وردي جادوگرانه بخواند و او را در حالي که جوان شده است زنده کند و به آنها بازگرداند. اما مده رفته بود ـ هم از کاخ و هم از شهر، و در نتيجه وحشت زده دريافتند که خود قاتل پدرشان بودهاند. در حقيقت انتقام جاسون گرفته شده بود.
اما در داستان ديگري هم آمده است که مده پدر جاسون را زنده کرد و او را جواني دوباره بخشيد، و ضمناً راز جواني ابدي را هم به جاسون داد. مده براي خشنودي جاسون دست به هر عمل خير و شري ميزد، اما سرانجام پاداشي که از اين اعمال خويش گرفت اين بود که جاسون بي وفايي و خيانت پيشه کرد.
آنها پس از مرگ پلياس به کورينت آمدند و صاحب دو پسر شدند و زندگي، حتي براي آدمي مثل مده که عين تبعيديها تنها بود، به خوبي و به شادي ميگذشت. زيرا عشق شديدش به جاسون او را برانگيخت خانواده اش را رها کند و کوچکترين ارزشي براي کشورش قائل نشود. اما سرانجام جاسون، با آنکه پهلواني بزرگ و نامدار بود، آن خسّت ذاتي و فطريش را آشکار کرد. وي دختر پادشاه کورينت را نامزد کرد تا به عقد خود درآورد. اين ازدواج پيوندي شکوهمند بود و جاسون همواره مقهور و اسير جاه طلبيها بود و فقط به جاه و مقام ميانديشيد و عشق و سپاس را از ياد برده بود. مده که از اين بي وفايي و خيانت شوهر به شگفت آمده بود، و از فرط ناراحتي و اندوهي که به اين سبب به او دست داده بود، به طريقي پيام خود را به پادشاه کورينت رساند و او را به هراس انداخت که ممکن است به دخترش گزندي برساند ـ واقعاً چه آدم بي تدبيري بوده است که به چنين امر مهمي نينديشده است. شاه به وي پيام داد که خود و پسرانش بايد کشور را ترک کنند. و اين محکوميت شبيه مرگ بود. زني با کودکاني بي پناه و بي سرپرست در تبعيد به سر ميبرد و خود نيز مثل آنها بي يار و ياور بود.
هنگامي که اندوه زده و سر در گريبانِ غم نشسته بود و به آينده اش ميانديشيد، و نيز به خطاها و درماندگي خويش فکر ميکرد، و مرگ ميطلبيد تا از اين زندگي طاقت فرسا راحت شود، اشک ريزان و گريان به ياد پدر و ميهن خويش ميافتاد و حتي گاهي از وحشت يادآوري خون برادر به خود ميلرزيد، آن هم خوني که هيچ چيزي نميتوانست آن را پاک کند. او حتي به ياد خون پلياس ميافتاد و از همه مهمتر به ياد آن عشق شورانگيز و آتشيني ميافتاد که اين تباهي و بدبختي و اين درماندگي را برايش به ارمغان آورده بود. در يکي از روزها که نشسته بود و اين چنين فکر ميکرد، جاسون پيش رويش پديدار شد و روبرويش ايستاد. مده به جاسون نگاه کرد، اما سخني نگفت. جاسون اکنون در کنارش ايستاده بود ولي فرسنگها از او دور بود، تنها و سر در گريبانِ اندوهِ عشقي شکست خورده و يک زندگي بر باد رفته نشسته بود. جاسون نيز در شرايطي نبود که بتواند سکوت اختيار کند. جاسون با خونسردي تمام گفت که او از همان نخست ميدانسته است که مده چه روح ناآرام و سرکشي داشته است. اگر آن سخنان ابلهانه و زيان بارش درباره عروس جديد را بر زبان نياورده بود اکنون ميتوانست در کورينت اقامت کند. اما با وجود اين، جاسون هر چه در توان داشته است براي او انجام داده است. او را فقط به خاطر همين کارهاست که از اين کشور تبعيد ميکنند، ولي نميکشند. جاسون گفت که واقعاً به دشواري توانسته است پادشاه کورينت را قانع کند، و در اين راه رنجهاي بسيار کشيده است. اکنون هم به همين دليل نزد او آمده است تا نشان بدهد که کسي نيست که دست رد به سينه يک دوست بزند و به قول معروف: «دوست آن باشد که گيرد دست دوست/ در پريشان حالي و درماندگي». اکنون مقدمات لازم را فراهم کرده است و مده ميتواند به هر ميزان که نياز دارد پول همراه خود بردارد.
چه خدمت بزرگي! سيلابِ خشم مده از سخنان جاسون به راه افتاد. مده گفت: «تو به ديدن من آمده اي»؟
فقط تو به ديدن من آمده اي؟
و چه خوب کردي که آمدي.
زيرا بار قلبم را سبک خواهم کرد
اگر بتوانم پستي تو را بر تو آشکار کنم.
من تو را رهانيدم. و يونانيان همه اين را ميدانند.
ورزاها، آدمهاي اژدهايي، اژدهاي نگهبان پشم طلايي
همه را من از بين بردم. من تو را پيرزومند کردم.
من چراغ رهايي تو را در دست نگه داشتم
پدرم و ميهنم را ـ همه را در برابر
سرزميني عجيب رها کردم.
من دشمنان تو را سرکوب کردم.
بدترين مرگ را براي پلياس آوردم
اکنون تو مرا رها ميکني.
اکنون به کجا روي آورم؟ به خانهي پدرم بازگردم؟
نزد دختران پلياس؟ من به خاطر تو
دشمنِ همه شدم.
ولي خودم، من که با آنها دشمن نبودم.
واي بر من که تو را شوهري باوفا
و مردي شايسته ميپنداشتم.
اکنون يک تبعيدي ام،اي خدا، خداوندا
يار و ياوري ندارم، و کاملاً تنها هستم.
پاسخ جاسون به اين سخنان مده اين بود که آفروديت او را رهانيد نه مده: همان آفروديتي که سبب شد تا وي دل در گرو عشق او بگذارد. ضمناً جاسون براي اينکه او را به يونان، به اين سرزمين متمدن، آورده است حق بزرگي به گردن او دارد. و در واقع چه خدمتي از اين بزرگتر که به همگان گفته است که (مده) به آرگوناتها ياري داده است و مردم نيز به همين دليل او را گرامي داشتند و به او حرمت گذاشتند. اما کاش اندکي درايت داشت و عقل سليم تا از شنيدن خبر ازدواج دوم شوهرش شاد و خوشبخت ميشد، زيرا چنين پيوندي هم براي مده و هم براي فرزندانش سودمند بود. خود وي (مده) مسئول و مسبب تبعيد است.
مده به رغم تمامي کاستيها و عيبهايي که داشت زني بسيار دانا و آگاه بود. مده چيزي به جاسون نگفت و با وي به جر و بحث ننشست، فقط طلا (پولش) را نپذيرفت. او به شوهرش گفت که هيچ چيزي با خود نميبرد، و هيچ کمکي نيز از او نميخواهد. جاسون خشمگينانه و با لحني اعتراض آميز گفت: «اين غرور خودسرانه تو»
هر آدم مهرباني را از تو گريزان ميکند
ولي اين تو هستي که زيان خواهي ديد.
مده درست از همان لحظه تصميم گرفت کين خود را بستاند، و واقعاً خوب ميدانست چگونه انتقام بگيرد:
با مرگ، فقط با مرگ است که ستيز زندگي تعيين ميشود
و روز کوتاه زندگي پايان مييابد.
مده تصميم گرفت که عروس يا همسر دوم جاسون را بکشد و بعد... و بعد؟ ولي او به ماجراهاي آينده هيچ نميانديشيد. به خود گفت: «اول کشتن آن دختر.»
مده بهترين پيراهن خويش را از صندوق بيرون آورد. بعد آن جامه را به کشنده ترين داروها بيالود و آن را در يک سبد جاي داد و سبد را به دست پسرانش سپرد تا آن را براي زن جديد يا دوم جاسون ببرند. مده به پسرانش گفت که از آن زن تقاضا کنند که آن را بي درنگ بپوشد تا معلوم شود که آن را پسنديده است. شاهزاده خانم پيراهن را شادمانه و بزرگوارانه پذيرفت و حاضر شد آن را بي درنگ بپوشد. هنوز ديري از پوشيدن آن جامه نگذشته بود که آتشي هراس انگيز و سوزان او را دربر گرفت. شاهزاده مرد، حتي گوشت بدنش هم آب شد.
چون مده از خبر مرگ شاهزاده آگاه شد فهميد که توطئه اش کامياب شده است، توجه خود را به کار هراس انگيز ديگري معطوف داشت. فرزندانش هيچ پناهگاهي ندارند و هيچ کس حاضر نيست به آنها کمک کند. پس ناگزير هستند که به زندگي بردگي تن در دهند. بنابراين در دل به خود گفت: «من نميگذارم آنها زنده بمانند تا بيگانگان از آنها بيگاري بکشند».
و دستي بيرحم تر از دست من آنان را بکشد.
نه. من که به آنان زندگي بخشيدم، مرگ را هم ميبخشم.
اوه، ترس را به دل راه مده، به جواني شان مينديش،
و اينکه چقدر عزيزند، و چگونه به دنيا آمدهاند...
اين را فراموش کن ـ فراموش خواهم کرد که پسران من هستند
يک لحظه، يک لحظه زودگذر ـ و بعد اندوهي جاودانه.
هنگامي که جاسون خشمگين و برافروخته از بلايي که مده بر سر عروسش آورده بود به درون خانه آمد، البته مصمم بود که او را بکشد، دو پسر خود را مرده يافت، و مده بر بام خانه بر ارابهاي سوار ميشد که چند اژدها آن را ميکشيدند. آنها مده را به آسمان بردند و از چشمان جاسون که او را پيوسته نفرين ميکرد و در نتيجهي اين رويداد مهيب خويشتن را پاک از دست داده بود، ناپديد کردند.
نخستين پهلوان يا قهرماني که در اروپا سفري بزرگ را بر عهده گرفت رهبر گروهي بود که براي يافتن پشم طلايي آماده شده بود. بعضيها گمان ميکنند که اين پهلوان يک نسل پيش از مشهورترين جهانگرد يوناني، که قهرمان داستان اوديسه بود، ميزيسته است. اين سفر يک سفرِ آبي بوده است. رودخانه، درياچه و دريا تنها شاهراه بوده است، زيرا در خشکي هيچ جادهاي وجود نداشته است. در هر صورت، يک مسافر يا جهانگرد ناگزير بود به خطرهاي موجود در آب و دريا و همچنين در خشکي تن در بدهد. کشتيها شب هنگام حرکت نميکردند، و در هر جايي که جاشوان درنگ يا بيتوته ميکردند ممکن بود زيستگاه هيولا، غول، و يا يک جادوگر باشد که از هر توفان خطرناکتر و زيانبارتر باشد و کشتي را درهم بشکند. براي مسافرت و ماجراجويي به جرئت و شهامتي فوق العاده نياز بود، به ويژه براي آنان که ميخواستند به خارج از سرزمين يونان سفر کنند.
هيچ داستاني نتوانسته است اين حقيقت، يعني داشتن شهامت و از خودگذشتگي براي رفتن به سفرهاي دور و دراز، را بهتر از داستان قهرمانان و پهلوانان کشتي آرگو بيان کند، زيرا مسافران در طول سفر براي به دست آوردن پشم طلايي با خطرات گوناگون و زيانباري روبرو شدند و دست و پنجه نرم کردند. اما آنها قهرمانان و پهلوانان نامداري بودند، و شماري نيز از بزرگترين پهلوانان سرزمين يونان، و در حقيقت افرادي بودند که بحق توانستند از پي اين ماجراها برآيند.
افسانه پشم طلايي با پادشاهي يوناني به نام آتاماس آغاز ميشود که از دست همسرش به ستوه آمده بود و او را رها کرده و با شاهزاده خانمي به نام اينو ازدواج کرده بود. نِفِل (نِفِلِه)، يعني همان همسر نخست پادشاه، نگران جان و زندگي دو فرزندش، به ويژه پسرش فريکسوس (Phrixus) بود. او ميپنداشت که همسر دوم پادشاه آن پسر را ميکشد تا پسر خودش سلطنت را به ارث ببرد، که البته حق داشت چنين بينديشد. همسر دوم پادشاه از خانوادهاي بزرگ بود. پدرش کادموس نام داشت و شهريار تِبِس بود و مادر و سه خواهر ديگرش هم زناني شايسته بودند. اما اينو درصدد برآمد وسيلهي مرگِ آن پسر را فراهم آورد و براي نيل به اين هدف نقشهي استادانه و زيرکانهاي کشيد. او وسايلي ساز کرد و به تمامي بذرهاي ذرت دست يافت و آنها را، پيش از آنکه مردان براي کاشتن بردارند، برشته کرد. در نتيجه آن سال هيچ محصولي به بار نيامد. چون پادشاه ايلچي خود را مأمور کرد تا به معبد برود و از هاتف غيبِ معبد بپرسد بايد چه کار کند و اين مشکل خود را چگونه حل کند، آن زن پيام رسان يا ايلچي پادشاه را پنهاني ديد و او را قانع کرد، يا احتمالاً به او رشوه داد، تا بگويد که هاتف معبد گفته است که اين بذرهاي ذرت نميرويد مگر اينکه آن شاهزاده جوان را قرباني کنند.
مردم که با خطر قحطي روبرو شده بودند پادشاه را ناگزير کردند سر تسليم فرود آورد و اجازه بدهد پسرش را قرباني کنند. تصور چنين قرباني براي يونانيان ادوار بعد همان قدر هراس آور بود که اکنون براي ماست، و هرگاه در داستاني چنين رويداد يا ماجراي مشابهي پيش ميآمد، آن را به موضوع يا حادثهاي مبدل ميساختند و تغييراتي در آن ميدادند که زياد هراس انگيز نباشد. براساس روايات اين داستان که اينک به دست ما رسيده است، هنگامي که آن جوان را به قربانگاه ميبردند، قوچي شگفت انگيز، با پشمي از طلاي ناب، او و خواهرش را بربود و با خود به آسمان برد. هرمس آن قوچ را در اجابتِ دعاي مادرشان فرستاده بود.
هنگام عبور از تنگهاي که اروپا را از آسيا جدا ميکند، دختر که هِل (هِلِه) نام داشت لغزيد و به دريا افتاد و غرق شد (1)، و بدان خاطر تنگه را به نام او خواندند: دريايِ هِلِه يا هِلِس پونت (2) پسر جوان سالم به خشکي رسيد و به سرزمين کولکيس پاي نهاد که در کنار درياي ناآرام بود (يعني درياي سياه که هنوز نام درياي آرام را بر او ننهاده بودند). مردم کولکيس خشن و درنده خو و جنگجو بودند، اما با فريکسوس به مهرباني رفتار کردند و پادشاهشان به نام ايتِس يکي از دخترانش را به عقد وي درآورد. شگفت انگيز اينکه ميگويند که فريکسوس، براي قدرداني و سپاس از زئوس که او را رهانيده بود، همان قوچي را قرباني کرد که او را از قربانگاه ربوده و نجات داده بود، او واقعاً چنين کرد و پشم طلايي قوچ را هم به شاه «ايتِس» به رسم هديه تقديم کرد.
فريکسوس عمويي داشت که بحق پادشاه يونان بود، اما برادرزاده اش، مردي به نام پلياس، تاج و تخت شهرياري را از او گرفته بود. پسر کوچک آن پادشاه، که جاسون (ژاسون) نام داشت و وارث قانوني سلطنت بود و براي اينکه از هر گزند در امان باشد او را به جايي امن فرستاده بودند، اکنون بزرگ شده و دليرانه بازگشته بود تا تاج و تخت شهرياري را از دست عموزادهي شريرش باز ستاند.
پلياس خائن و غاصب از هاتفي شنيده بود که به دست يکي از خويشان نزديکش کشته خواهد شد، و بايد کاملاً مراقب شخصي باشد که فقط يک لنگه نعلين به پا دارد. درست در همين هنگام بود که چنين مردي به شهر آمد. يک پاي آن مرد برهنه بود، اما لباس آراسته به تن داشت، و پوست پلنگ بر دوش انداخته بود. موهاي پرچين و شکن و درخشانش را نتراشيده بود و آن را پريشان روي شانه و پشت گردن انداخته بود. آن مرد يکراست به درون شهر آمد و بي باکانه به بازار شد، درست هنگامي که بازار کاملاً شلوغ بود و مردم همه در آنجا گرد آمده بودند.
هيچ کس او را نشناخت، اما هر کس که او را ميديد شگفت زده ميشد و از خود ميپرسيد: «يعني ممکن است آپولو باشد؟ يا سرورِ آفروديت؟ هيچ يک از پسرانِ پوزئيدون هم که نيست، زيرا آنها همه مرده اند»! مردم چون به هم ميرسيدند همين را از يکديگر ميپرسيدند. اما چون پلياس اين خبر را بشنيد بي درنگ و شتابان به بازار آمد و آن گاه که آن مردِ يک نعلين به پا را ديد سخت به هراس افتاد. اما ترس خودش را پنهان نگه داشت و از آن مرد غريبه پرسيد: «تو اهل کدام سرزميني؟ خواهش ميکنم به من دروغ نگو. حقيقت را به من بگو.»
آن مرد نرمخويانه و مؤدبانه پاسخ داد: «من به ميهن خويش بازگشته ام تا افتخارات کهنِ خاندانم را بازيابم. اين سرزمين، که زئوس آن را به پدرم بخشيده بود، ديگر به خوبي اداره نميشود. من پسرعموي تو هستم و مرا نام جاسون نهادهاند. تو و من بايد طبق قانون با هم رفتار کنيم، نه اينکه به شمشيرها يا نيزههاي برنزي توسل جوييم. هر مقدار ثروتي که اندوختهاي براي خود نگه دار، هم رمهها و گلههاي قهوهاي رنگ و کشتزارها، اما عصاي شهرياري و فرمانروايي و تاج و تخت شاهي را به من واگذار کن، تا بر سرِ اين چيزها هيچ نزاع و ستيزي درنگيرد.»
پلياس هم به نرمي پاسخ داد: «مي پذيرم. اما نخست بايد کاري کرد. فريکسوس فقيد به ما ميگويد که پشم طلايي را بازگردان تا بدين سان روح او نيز به خانه اش بازآيد. اين سخني است که هاتف گفت است. و اما در مورد شخص من، اکنون سالخوردگي يار و همنشين من شده است، حال آنکه گلِ جوانيِ تو تازه شکوفا شده است. آيا تو به اين جست و جو ميروي يا نه، و من به زئوس سوگند ياد ميکنم و او را شاهد ميگيرم که پادشاهي و فرمانروايي را به تو بسپارم.»
جاسون از پيشنهاد سفر و ماجرايِ بزرگ شاد شد. او موافقت خود را اعلام کرد و به همگان و در همه جا اعلام کرد که اين سفر يک سفر بزرگ و شايان توجه خواهد بود. جوانان سرزمين يونان شادمانه به نداي وي پاسخ مثبت دادند. بهترين و نجيب ترين آنان آمدند تا به وي بپيوندند و او را در اين سفر همراهي کنند: هرکول نيز که خود از پهلوانان بود به آنان پيوست، و اورفئوس، استاد موسيقي، و کاستور با برادرش پولوکس، پلئوس پدر آکيلس (آشيل) و بسياري ديگر هم بودند. هرا به جاسون کمک کرد و همو بود که آتشِ شوقِ سفر و ترک ديار در دل همگان روشن کرد، به طوري که هيچ کس نميخواست خانه نشين شود و در کنار مادر زندگي را به بيهودگي بگذارند، بلکه هر مرد حاضر شد حتي به بهاي دادن جان هم که شده است اکسير بي همتاي دليري، بي باکي و مردي و مردانگي را در کنار دوستان و همقطاران ديگر خود بنوشد. آنها بر کشتي آرگو نشستند، بادبان کشيدند، و راهي سفر شدند. جاسون جامي زرين در دست گرفت و چون شراب درون آن را به دريا ريخت دست نيايش را به سوي زئوس، که آذرخش نيزهي اوست، دراز کرد و دعاکنان از او خواست که به سرعتِ سير و سفرشان بيفزايد.
خطرات گوناگون و زيادي در پيش داشتند، و شماري از رهروان بهاي نوشيدن آن اکسير دليري و بي باکي را با جان خود پرداختند. آنها نخست به لِمنوس رسيدند که جزيرهاي شگفت انگيز بود و فقط زنان در آن ميزيستند. اين زنها بر ضد مردان شوريده و همه را، به جز يک مرد که شهريار پيرشان بود، کشته بودند. هيپزيپيل (Hypsipyl)، دختر آن پادشاه که سرکرده و رهبر زنان شورشي بود، نگذاشته بود پدر سالخورده اش را بکشند و او را در صندوقي جاي داده و بر پهنهي بيکران دريا رها کرده بود که سرانجام به جاي امني رسيده بود. اما همين موجودات شرير و وحشي از سرنشينان آرگو استقبال کردند و پيش از آنکه آنها به سفرشان ادامه دهند غذا، شراب، جامهي خوب و هداياي ديگر به آنها ارزاني داشتند.
اندکي پس از ترک لِمنوس، آرگوناتها يا آرگونشينان، هرکول را در جمع خود از دست دادند. پسر بچهاي به نام هيلاس، که زره دار هرکول بود، و هرکول او را بسيار دوست ميداشت، هنگامي که کوزه اش را در آب چشمهاي فرو کرده بود توسط يک پري آب زي، که سرخي و سپيدي آن جوان دل از وي ربوده بود و ميخواست او را ببوسد، به درون چشمه کشيده شده بود. آن پري دستهايش را دور گردن آن جوانک حلقه زده و او را به زير آب کشيده بود، و از آن پس ديگر کسي او را نديد. هرکول ديوانه وار به هر سو و به هر کوي و برزن سر کشيد، او را به نام خواند و به ميان جنگل شد که از دريا بسيار فاصله داشت. هرکول پشم طلايي را از ياد برده بود، و حتي کشتي آرگو و همراهان و همسفران خويش را: او همه چيز را از ياد برده بود، مگر هيلاس آن پسرک جوان. پس از آن ديگر به کشتي بازنگشت و آرگوناتها ناگزير شدند بادبان بکشند و بي او بروند.
دومين ماجرا، روبرو شدن آنها با هارپيها بود که موجودات بالدار مهيب و هراس انگيزي با منقارهاي کج و قلاب مانند و چنگالهاي بسيار نيرومند بودند و هرگاه در جايي فرود ميآمدند بوي بد و مشمئزکنندهاي از خود بيرون ميدادند و هر موجود زندهاي را ناراحت و پريشان ميکردند. در آن جايي که کشتي آرگو لنگر انداخته بود تا شبي را به صبح برسانند، زن و مرد سالخوردهاي ميزيستند که آپولوي راست گفتار قدرت پيشگويي را به آنها بخشيده بود. پيرمرد پيشگويي راستين بود و به راستي مي گفت که چه روي خواهد داد. اما زئوس از اين امر ناشاد شده بود و رنجيده خاطر، زيرا او دوست داشت که رويدادها همواره در پردهاي از ابهام نهفته باشند و کسي نداند که او واقعاً چه نيتي دارد و ميخواهد چه کند ـ البته آنها که هرا را خيلي خوب ميشناختند به زئوس حق ميدادند تا اين حدّ دورانديش باشد. بنابراين زئوس آن پيرمرد را سخت به کيفر رساند. هرگاه پيرمرد قصد ميکرد غذا بخورد، هارپي ها، که آنها را «سگان شکاريِ زئوس» هم ميناميدند، به سويش يورش ميبردند و غذايش را بدبو ميکردند و آن را چنان ميآلودند که نه تنها قابل خوردن نبود، بلکه نزديک شدنِ به آن نيز دل آزار بود. هنگامي که آرگوناتها آن موجود درمانده را ديدند ـ که نامش فينئوس بود ـ واقعاً به رؤيايي بي جان مبدل شده بود و بر پاهاي جمع شده اش ميخزيد و از فرط ضعف ميلرزيد و فقط پوست و استخوان از وي به جا مانده بود. پيرمرد چون آنها را ديد شادي کنان به استقبالشان رفت و التماس کنان از آنها خواست به او کمک کنند. او با آن قدرت پيشگويي که داشت ميدانست که تنها دو نفر ميتوانند او را از شرّ يورش هارپيها حفظ کنند، يعني دو نفرِ ويژه که از سرنشينان کشتي آرگو بودند: پسران بوره (بوره آ)، که بادِ بزرگِ شمال بود. آرگوناتها سخنانش را دلسوزانه شنيدند و آن دو نفر مشتاقانه قول دادند به وي کمک کنند.
هنگامي که ديگر سرنشينان کشتي آرگو غذا را جلو آن پيرمرد گذاشتند، پسران بوره با شمشيرهاي آخته کنار وي به پاسداري ايستادند. او هنوز لقمه اش را کاملاً به دهان نگذاشته بود که هيولاهاي نفرت انگيز و مشمئزکننده از آسمان به زير آمدند و هر چه بود خوردند و چون دوباره به هوا بازگشتند بوي آزاردهنده شان را به جا گذاشتند. اما پسران باد شمال، که خود مثل باد تند و چابک بودند، به تعقيب آنها پرداختند، خود را به آنان رساندند و با شمشير به جان آنها افتادند. در حقيقت اگر ايريس، پيام رسان رنگين کمان خدايان، مانع نشده بود مطمئناً تمامي هارپيها را از بين ميبردند. آن پيام رسان الهي گفت که آنها بايد از کشتن سگان شکاري زئوس دست بردارند، و به جاي آن، ايريس به رودخانهي ستيکس سوگند خورد، يعني سوگندي که هيچ کس نميتوانست آن را بشکند يا نقض کند، که از اين پس اين هارپيها ديگر مزاحمِ فينئوس نميشوند و او را نميآزارند. بنابراين آن دو جوان شاد و سرخوش بازگشتند و پيرمرد را دلداري دادند، و پيرمرد نيز از فرط شادي سراسر شب را در کنار قهرمانان گذراند و در ضيافت آنها شرکت کرد.
پيرمرد نيز به نوبهي خود آنها را از خطراتي که در انتظارشان بود به خوبي آگاه کرد و بخصوص درباره صخرههاي کوبنده سيمپلِگاد (Symplegade)، به آنان هشدار داد، زيرا اين صخرهها هرگاه که دريا توفاني ميشد تکان ميخوردند و به هم کوبيده ميشدند. او گفت براي آنکه بتوانند از ميان آنها سالم بگذرند، نخست بايد با يک کبوتر بيازمايند. اگر کبوتر بتواند سالم از ميان صخرهها بگذرد، آن گاه بختِ گذشتن از ميان آنها وجود دارد. اما اگر کبوتري بين صخرهها گرفتار آيد و کشته شود، بايد بازگردند و اميدي به يافتن و به دست آوردن پشم طلايي هم نداشته باشند.
بامداد روز بعد لنگر برداشتند و راهي شدند، البته با يک کبوتر، و ديري نگذشت که صخرههاي کوبنده را از دور ديدند. ظاهراً طوري مينمود که انگار هيچ راه گذري بين آنها نيست، ولي آنها کبوتر را آزاد کردند و خود به تماشاي پرواز کبوتر ايستادند. کبوتر پريد و رفت و سالم بازگشت، فقط انتهاي پرهاي دمش بين صخره ها، هنگامي که به هم کوبيده شده بودند، گير افتاده و اندکي قيچي شده بود. صخرهها يک بار ديگر از هم فاصله گرفتند و راه باز شد و پاروزنها با تمام نيرو پارو زدند و در نتيجه توانستند سالم از بين صخرهها بگذرند. اما درست در آخرين لحظه که صخرهها به هم ميرسيدند فقط تزيينات انتهاي کشتي کوبيده و از جاي کنده شد. آنها معجزه آسا نجات يافته بودند. ولي درست پس از عبور آنها بود که صخرهها در جاي خود ساکن شدند و در دريا ريشه دواندند و از جا تکان نخوردند و براي جاشوان و کشتيها هيچ خطري نيافريدند.
اندکي دورتر از آنجا، سرزمين زنان جنگجو، يا آمازونها، بود: شگفتا که اينان دخترانِ هارموني بودند که خود از صلح طلب ترين پريان بود. اما آن دختران از راه و روش پدرشان، آرس که خداي قهّار و ستيزه جويِ جنگ بود پيروي ميکردند، نه از مادر مهربانشان. پهلوانانِ کشتي آرگو شادمانه حاضر بودند اندکي در آنجا درنگ و با آنها نبرد کنند، که البته اين جنگ بدون خونريزي تمام نميشد، زيرا آمازونها دشمناني ستيزه خو بودند. اما چون باد موافق بود درنگ نکردند و شتابان به راه ادامه دادند. هنگامي که ميگذشتند قفقاز را هم در يک نگاهِ زودگذر از دور ديدند، حتي پرومتئوس را هم ديدند که بر صخرهي بلندش نشسته بود، و صداي به هم خوردن بالهاي بزرگ عقاب را شنيدند که شتابان به سوي ضيافت خونينش ميرفت. آنها در هيچ جا و براي هيچ چيز درنگ نکردند و غروب همان روز به کولکيس رسيدند که سرزمين پشم طلايي بود.
آنها شب را در آنجا سپري کردند، بي آنکه آگاه باشند که ممکن است هر آن با چيزي و حادثهاي روبرو شوند، اگرچه جز دلاوري و شهامت فوق العاده هيچ چيز ديگري نبود تا آنان را ياري دهد. اما در کوه اولمپ يک نشستِ مشورتي برگزار شد و خدايان به گفت و گو نشستند. هِرا که نگران خطري بود که آرگوناتها را تهديد ميکرد، به ديدنِ آفروديت رفت تا از او ياري بخواهد. الههي عشق از ديدن هرا شگفت زده شد، زيرا هرا ميانهي خوبي با او نداشت. اما هنگامي که ملکهي کوه اولمپ به خواهش از او خواست ايشان را ياري دهد، الههي عشق ترسان و هراسان به او قول ياري داد. آن دو به اتفاق برنامهاي تدارک ديدند که کوپيد، يعني پسر آفروديت، کاري کند که دختر شهريار کولکيس به عشق جاسون گرفتار آيد. اين برنامه بسيار خوب بود ـ بخصوص براي جاسون. دختر شهريار کولکيس مِدِه (مديا) نام داشت، جادوگري ميدانست و اگر از آن دانش سياه و شوم خود استفاده ميکرد ميتوانست آرگونشينان را نجات بدهد.
بنابراين آفروديت به ديدار کوپيد رفت و به او گفت که اگر به فرمان مادرش گوش بدهد بازيچهي خوبي به او خواهد داد، يعني توپي از طلاي درخشان و مينايِ آبي سير. کوپيد شادمان شد و تيردان تيروکمانش را برداشت و از کوه اولمپ به آسمان لايتناهي خزيد و از آنجا به سرزمين کولکيس پاي نهاد.
در اين گيرودار قهرمانان کشتي آرگو به سوي شهر راه افتادند تا از شهريار آنجا بخواهند پشم طلايي را به آنها بدهد. آنها در راه با هيچ خطري روبرو نشدند، زيرا هرا آنها را در ميان مهي غليظ پوشانده بود، به طوري که ناديده به کاخ رسيدند. چون به دروازهي ورودي کاخ شاهي رسيدند، پردهي مه کنار رفت و نگهبانان کاخ به محض ديدن پهلوانان نيرومند و سترگِ بيگانه، آنها را با حرمت و ادب تمام به درون خواندند و ورودشان را به آگاهي پادشاه رساندند.
شاه بي درنگ به پيشوازشان آمد و به آنان خوشامد گفت. خدمتکاران شتابان سرگرم پذيرايي از آنها شدند، آتش افروختند و براي شست و شوي آنها آب گرم کردند و به تهيهي غذا پرداختند. در اين هنگام شاهزاده خانم مِدِه پنهاني بيرون آمد، زيرا کنجکاو شده بود ببيند که اين ميهمانان تازه وارد چه کساني هستند. چون چشمش بر جاسون افتاد، کوپيد کمان را بي درنگ برداشت و تيري به سوي (قلب) آن دوشيزه رها کرد که آن تير (عشق) در ژرفاي قلب دختر جا گرفت و آتشي سوزان در آن برافروخت و دردي خوشايند بر سراسر وجودش چيره و چهره اش را گه سرخي و گه سفيدي بخشيد. دختر شگفت زده و شرمگين به اتاق خود بازگشت.
پس از آنکه قهرمانان تن شستند و با خوردن گوشت و نوشيدن شراب خستگي راه را از تن به در کردند، شاه ايتِس از نام و از سرزمين و دليل سفرشان پرسيد. زيرا پرس و جو از ميهماني که غذا نخورده و خستگي راه را از تن به در نکرده است، کاري ناپسند ميدانستند. جاسون به او پاسخ داد که همه از والاتباران هستند و پسران يا نوادگان خدايان و از سرزمين يونان آمدهاند به اين اميد که وي پشم طلايي را در ازاي هر خدمتي که از آنان بخواهد به ايشان بدهد. آنها دشمنانش را سرکوب ميکنند، يا هر کار ديگري که از آنها بخواهد انجام خواهند داد.
با شنيدن اين سخنان خشمي سنگين در دل پادشاه خزيد، زيرا او هم مثل يونانيان بيگانگان را دوست نميداشت. او ميخواست که بيگانگان به کشورش نيايند، از اين رو در دل به خود گفت: «اگر اين بيگانگان نان و نمک مرا نخورده بودند همه را ميکشتم». در حالي که خاموشي اختيار کرده بود به فکر فرو رفت و انديشيد که چه کار بايد بکند. سرانجام فکري به خاطرش رسيد.
وي به جاسون گفت که به دلاوران و پهلوانان حسد نميورزد و اگر آنها دلاوري و تهور خود را ثابت کنند، پشم طلايي را به ايشان خواهد داد. وي در ادامهي سخن به جاسون گفت: «شما براي اثبات دلاوري خود بايد همان کاري را کنيد که من نيز کرده ام.» و آن کار اين بود که آنها دو ورزاي پادشاه را بگيرند و يوغ بر گردنشان بيندازند، و بعد با آن زمين را شخم بزنند. پايِ اين ورزاها از برنز بود و نفس آنها آتشين. پس از آن، دندانهاي يک اژدها را مثل بذر در زمين شخم زده بريزند ـ که اگر ميريختند بي درنگ سپاهي از آدميان مسلح از زمين برمي خاست و حمله ور ميشد. آنها بايد اين سپاه مسلح را درو ميکردند و ميکشتند ـ که واقعاً هراس انگيز بود. بعد به آنها گفت: «من همهي اين کارها را يک تنه کرده ام، و اکنون پشم طلايي را به کسي ميدهم که مثل خودم شجاع باشد». جاسون ديري به انديشه فرو رفت. اين مقابله سخت دشوار و غيرممکن به نظر ميرسيد، و خارج از توان و نيروي آدميزادگان. سرانجام جاسون پاسخ داد: «من اين کار را ميآزمايم، هر چند که کاري مهيب و فوق توان هر انسان است و ممکن است به قيمت جان من تمام شود». جاسون اين سخن بگفت و از جاي برخاست و همراهان را براي استراحت شبانه به کشتي برد. اما افکار مِدِه او را همچنان تعقيب ميکرد. در طول شب، آن دختر به گونهاي بود که گويي جاسون را، با آن زيبايي، آراستگي و برازندگي، در برابر خود ميديد و سخنانش را ميشنيد. دلش از نگراني به خاطر آن جوان لبريز شده بود. او حدس زده بود که چرا پدرش چنين تدبيري ساز کرده است.
چون پهلوانان به کشتي بازگشتند بي درنگ انجمن کردند و به شور نشستند و هر کدام از آنها از جاسون خواست اجازه بدهد داوطلب شود اين کار را شخصاً انجام دهد، اما اين تقاضاها همه بيهوده بود و جاسون به هيچ وجه حاضر نشد سر تسليم فرود آورد. در آن هنگام که همه سرگرم صحبت و تبادل نظر بودند، يکي از نوادگان پادشاه که جاسون روزي او را از مرگ نجات داده بود به ديدارشان آمد و آنها را از قدرت جادوگريِ مده آگاه ساخت. او گفت که هيچ کاري نيست که آن دختر نتواند انجام بدهد، حتي ميتواند جلو حرکت ماه و ستارهها را هم بگيرد. اگر پهلوانان بتوانند آن دختر را متقاعد کنند با ايشان همکاري کند، کاري ميکند که جاسون بتواند بر ورزاهاي پادشاه پيروز شود، و حتي بر آدمياني که از دندانهاي اژدها ميرويد فائق آيد. ظاهراً اين تنها برنامه يا پيشنهادي بود که اميدوارکننده مينمود. بنابراين پهلوانان شاهزاده را ترغيب کردند بازگردد و مده را متقاعد سازد با ايشان همکاري کند. البته هيچ کس نميدانست که خداي عشق اين کار را خيلي پيش از اين کرده است.
دختر تنها در اتاق نشسته بود، ميگريست و به خود ميگفت که براي هميشه شرمسار خواهد شد، زيرا دل در گرو عشق يک بيگانه نهاده است و به خاطر آن عشق در برابر احساسات ديوانه وارِ دل سر تسليم فرود آورده است و ميخواهد بر ضد پدر وارد عمل شود. دختر در دل به خود گفت: «کاش ميمردم». دختر صندوقچهاي برداشت که گياهي سمّي و کشنده در آن بود، اما درست هنگامي که صندوقچه در دست نشست به ياد زندگي و زيباييهاي آن افتاد: آفتاب را زيباتر از هميشه يافت. صندوقچه را به کناري گذاشت و بي آنکه به تزلزل خاطري دچار شده باشد درصدد برآمد هر چه در قدرت دارد در راه نجات معشوق خود به کار بگيرد. او مرهم يا پماد سحرآميزي داشت که اگر کسي آن را بر بدن خود ميماليد يک روز از هر گزندي در امان بود، و هيچ چيز نميتوانست به او آسيب برساند. گياهي که ماده اصلي آن مرهم يا پماد بود زماني سبز شده بود که خون پرومتئوس بر زمين ريخته شده بود. دختر آن مرهم را در سينه پنهان ساخت و رفت که برادرزاده اش را بيابد، يعني همان شاهزادهاي که جاسون او را يک بار از مرگ رهانيده بود. او شاهزاده را يافت، زيرا او نيز شاهزاده خانم مده را ميجست تا کاري را آغاز کند که هم اينک به آن انديشيده بود. دختر سخنان شاهزاده را بي کم و کاست پذيرفت و او را به کشتي بازگرداند تا به جاسون خبر بدهد بيايد و دختر را در جايي خاص ببيند. جاسون نيز چون پيام دختر را شنيد از جاي جست، و هنگامي که به ميعادگاه ميرفت هرا نور بزرگي، اُبهت و شکوهمندي را بر سر و رويش پاشيد، به طوري که هر کس او را ميديد انگشت حيرت به دندان ميگزيد. وقتي به نزد مده رسيد، مده پنداشت دلش از درون سينه اش بيرون جست و به سوي آن جوان پرواز کرد و پردهاي از مه تيره رنگ جلو چشمانش را گرفت و نيروي حرکت را از او سلب کرد. هر دو روبروي هم ايستادند، بي آنکه با هم سخن بگويند، همانند دو درخت کاج به هنگامي که هيچ نسيم يا بادي نميوزد بي حرکت ميايستند، ولي بعد با وزش باد هر دو نغمههايي سر ميدهند و با هم نجوا ميکنند. بنابراين آن دو نيز چنين بودند، نسيم عشق هر دو را به حرکت درآورد و سرنوشت خواست که آنها داستانهاي زندگي خود را براي يکديگر باز بگويند.
نخست جاسون سخن گفت و خواهش کنان از مده خواست که با او مهربان باشد. او گفت که ناگزير است اميدوار باشد، زيرا مهرباني و خلق و خوي خوب و پسنديدهي مده نشان ميدهد که وي در رفتار و سلوک نجيبانه سرآمد روزگار است. شاهزاده خانم نميدانست چگونه با جاسون سخن گويد، هر چند که ميخواست هر چه را که در دل دارد بي مهابا بيرون بريزد و سفره دل بگشايد و هر چه ميخواهد بگويد. بعد آن صندوقچهي پر از مرهم را آهسته از سينه بيرون آورد و آن را به دست جاسون داد. مرهم که هيچ، اگر جاسون روح او را ميخواست، دختر حاضر بود آن را پيشکش کند. اکنون هر دو شرمگين سر خم کرده بودند و به زمين مينگريستند، و گهگاه نگاهي تند و زودگذر به هم ميانداختند و لبخندي سرشار از اشتياق عاشقانه ميزدند.
سرانجام مده به سخن آمد و به او گفت که چگونه از اين مرهم استفاده کند و اگر مقداري از آن را هم روي اسلحه بريزد آن روز هم خودِ وي و هم سلاحش، شمشيرش، از هر گزند در امان خواهند بود. هرگاه که انبوه آدمهاي روييده از دندانهاي اژدها به سويش حمله ور شدند، وي بايد سنگي به ميانشان بيندازد، زيرا آن گاه همه شان به سويِ يکديگر حمله ور ميشوند و با هم ميجنگند تا همگي نابود شوند. شاهزاده خانم در ادامهي سخن گفت: «اکنون بايد به کاخ بازگردم. اما هرگاه صحيح و سالم به ميهن خويش بازگشتيد مده را به ياد بياوريد، چون من هم شما را براي هميشه به ياد خواهم داشت و فراموش نخواهم کرد.»
جاسون هيجان زده پاسخ داد: «من شما را، هيچ گاه، نه شب و نه روز، از ياد نخواهم برد. اگر شما به يونان بياييد، به پاس کار و خدمتي که کرده ايد مورد پرستش همگان قرار خواهيد گرفت، و جز مرگ هيچ چيزي نميتواند بين ما جدايي افکند.»
آن دو از يکديگر جدا شدند، شاهزاده خانم مده به سوي کاخ شاهي بازگشت تا بر خيانتي که به پدر کرده است بگريد، و جاسون به کشتي رفت تا دو تن از همسفرانِ خود را براي آوردن دندان اژدها گسيل دارد. ضمناً خود به آزمودن آن مرهم پرداخت، و چون به آن مرهم دست زد نيرويي خارق العاده در وجودش راه يافت و پهلوانان ديگر نيز از اين جهت سخت شادمان شدند. با وجود اين، هنگامي که به صحرايي که پادشاه و مردم کولکيس به انتظار آمدنشان ايستاده بودند رسيدند و ورزاها که شعلهي آتش از دهانشان بيرون ميزد از آغلشان بيرون جستند، وحشت سراسر وجودشان را فرا گرفت. اما جاسون در برابر آن دو موجود هراس انگيز مانند صخرهاي که در مقابل امواج خروشان و مهاجم دريا پايداري ميکند ايستاد. او نخست يکي از آن ورزاها و بعد ديگري را ناگزير ساخت در برابرش به زانو درآيند، و در حالي که خود سخت جراحت برداشته بود يوغ را بر پشتشان استوار ساخت. جاسون ورزاها را به درون کشتزار آورد، خيش را با قدرت تمام در دل زمين فرو کرد و زمين را شخم زد و دندانهاي اژدها را در شيارها ريخت. چون کار خيش زدن به پايان رسيد، از محل دندانها مردان مسلح از زمين سبز شدند و بي درنگ به سويش حمله کردند. ژاسون سخنان مده را به ياد آورد و سنگي برداشت و به ميان آنها انداخت. جنگجويان با ديدن سنگ با نيزههاي خود به يکديگر تاختند و يکديگر را هدف قرار دادند، به طوري که شيارها از خون پر شد. بنابراين مقابلهي پهلوانانه ژاسون با پيروزي وي به پايان رسيد، و اين پيروزي به کام شاه ايتِس تلخ آمد.
پادشاه به کاخ بازگشت و به طرح توطئهاي خائنانه بر ضد پهلوانان نشست و سوگند خورد که هيچ گاه نميگذارد آنها به پشم طلايي دست يابند. اما هرا بيکار ننشسته بود و به سودشان کار ميکرد. وي مده را، که عشق و حرمت توأم با ترس در وجودش رخنه کرده و سخت دردمند شده بود، ناگزير ساخت با جاسون فرار کند. آن شب مده پنهاني از کاخ بيرون آمد و در آن هواي تاريک پاي در راه گذاشت و به سوي کشتي رفت که سرنشينان آن مست بادهي پيروزي و کاميابي بودند و به هيچ خطري نميانديشيدند. شاهزاده خانم زانو زد و خواهش کرد که او را هم همراه خود ببرند. مده به آنها گفت که بايد پشم طلايي را بي درنگ به دست بياورند و هر چه سريعتر از اين ديار بروند، در غير اين صورت همه کشته خواهند شد. اژدهايي مخوف از پشم طلايي پاسداري ميکند، ولي مده ميتواند آن اژدها را با خواندن لالايي خواب کند تا نتواند به پهلوانان آسيب برساند. مده دردمندانه و اندوهگين سخن ميگفت، اما جاسون که شادمان بود او را آرام از زمين بلند کرد و در آغوش گرفت و قول داد که چون به يونان برسند او را به عقد خود درآورد و به همسري خويش برگزيند. سرانجام مده در کشتي نشست و همه به جايي رفتند که وي راهنمايي ميکرد. آنها به باغ مقدسي رسيدند که پشم طلايي از شاخهي درختانش آويزان بود. اژدهاي نگهبان باغ بسيار مخوف و مهيب بود، اما مده بي باکانه به آن نزديک شد و با آواز سحرانگيزش اژدها را خواب کرد. جاسون پشمهاي طلايي شگفت انگيز را با عجله از شاخهي درختان برداشت و شتابان به سوي کشتي رهسپار شدند و سپيده تازه دميده بود که به کشتي رسيدند. آن گاه نيرومندترين پهلوانان پشت پارو نشستند و با تمام نيرو پارو زدند و از راهِ رودخانه خود را به دريا رساندند.
چون پادشاه از اين ماجرا آگاه شد، پسرش آپسيرتوس، يعني برادر مده، را به تعقيب آنها فرستاد. اين جوان در پيشاپيش سپاهي گران به سويشان ميتاخت که محال بود گروه کوچک پهلوانان بتواند بر آن چيره شود يا حتي فرصت بيابد از برابر آن فرار کند. اما اين بار هم مده به ياريشان آمد و با کاري خارق العاده آنها را نجات داد. مده برادرش را کشت. شماري ميگويند که مده به برادرش پيام فرستاد و به او گفت که ميخواهد به کشورش بازگردد، و اگر برادر در جاي خاصي به ديدن وي بيايد پشمهاي طلايي را هم به او خواهد داد. برادر بي گمان به همان جايي آمد که قرار ملاقاتشان بود و جاسون با کارد به وي حمله کرد و هنگامي که خواهر بازمي گشت مقداري از خون برادر بر پيراهن نقرهاي اش پاشيده شد و جامه از خون رنگين شد. سپاه که سرکرده و فرماندهي خود را از دست داده بود رو به هزيمت گذاشت و در نتيجه راهِ رسيدن پهلوانان به دريا باز شد.
شماري ديگر ميگويند که آپسيرتوس به اتفاق خواهرش مده در کشتي آرگو نشست، ولي البته نگفتهاند که چرا چنين کرد، و خود پادشاه ناگزير شد به تعقيب آنها برود. چون کشتي پادشاه به کشتي پهلوانان رسيد، مده برادر را کشت و او را تکه تکه کرد و هر تکه از بدن او را به دريا انداخت. پادشاه درنگ کرد تا اجزاي بدن پسرش را از آب بگيرد و بدين وسيله کشتي آرگو نجات يافت.
در اين هنگام ماجراهاي آرگوناتها يا سرنشينان کشتي آرگو تقريباً پايان يافته بود. اما به هنگام عبور از ميان کوه بلند و ديوارگونه سکيلا (Scylla) و گرداب کاريبديس، که هميشه ميجوشد و فواره ميزند و موجهاي خروشانش سر به آسمان ميسايد، حادثه هولناکي بر آنان گذشت. اما هرا ترتيبي داده بود که پريان دريايي آماده و مراقب باشند و آنها را راهنمايي کنند و کشتي را سالم از آنجا بگذرانند.
پس از آن به کرت رسيدند، که اگر مده همراه ايشان نبود در آنجا پياده ميشدند. مده به پهلوانان گفت که تالوس، يعني آخرين مردِ بازمانده از نژاد کهن و باستانيِ مفرغ که تمامي پيکرش، غير از قوزک پاهايش که تنها ضعف بدنش است، از برنز ساخته شده است در آنجا زندگي ميکند. مده هنوز سرگرم سخن گفتن بود که تالوس پديدار شد، زشتروي و کريه، و اگر اندکي نزديکتر ميشدند بيم آن ميرفت که کشتي را با پرتاب يک صخره درهم بشکند. آنها پارو زدن را رها کردند و پشت پاروها به استراحت پرداختند، و مده از سگان شکاري هادس خواهش کرد بيايند و او را از بين ببرند. نيروهاي هولناک اهريمن خواهش او را اجابت کردند. درست هنگامي که تالوس ميخواست سنگ تيزي به سوي کشتي آرگو بيندازد خارشي در قوزک پايش احساس کرد و آن را آنقدر خاراند که خون از آن بيرون زد و سرانجام درگذشت. آن گاه قهرمانان توانستند پياده شوند و براي سفر دور و درازي که هنوز پيش رو داشتند تجديد قوا کنند.
چون به سرزمين يونان رسيدند، پهلوانان از يکديگر جدا شدند و هر يک به خانه و کاشانه خود رفت، جاسون، به اتفاق مده، پشم طلايي را برداشت و به ديدن پلياس رفت. وقتي که به آنجا رسيدند فهميدند که چه اتفاق وحشتناکي روي داده است. پلياس پدرِ جاسون را ناگزير ساخته بود خودکشي کند و مادر جاسون نيز از فرط اندوه درگذشته بود. جاسون، که عزم جزم کرده بود اين پليدي جنايت آميز را کيفر بدهد، دست ياري به سوي مده دراز کرد، که هيچ گاه دست رد به سينه اش نزده بود. مده تدبيري حيله گرانه انديشيد و پلياس را کشت. مده به دختران پلياس گفت که ميتواند پيران را جوان کند و جواني را به آنها بازگرداند، و براي اثبات اين مدعا قوچي را پيش روي آنها سر بريد و گوشت آن را در ديگي جوشان ريخت. آن گاه اوراد ويژهي جادوگري خواند و لحظهاي بعد برّهاي از درون آب بيرون جهيد و شلنگ اندازان از اتاق بيرون رفت. دختران پلياس باور کردند. مده داروي خواب آور نيرومندي به پلياس داد و بعد دخترانش را فرا خواند و به آنها گفت پدرشان را تکه تکه کنند. گرچه دختران سخت خواهان جوان شدنِ دوباره پدرشان بودند، ولي نميتوانستند خودشان را قانع کنند دست به چنين کاري بزنند. اما سرانجام اين کار شوم تحقق يافت و بدن تکه تکه شدهي پلياس در آب جاي گرفت، و دختران زل زدند و به مده نگاه ميکردند تا وردي جادوگرانه بخواند و او را در حالي که جوان شده است زنده کند و به آنها بازگرداند. اما مده رفته بود ـ هم از کاخ و هم از شهر، و در نتيجه وحشت زده دريافتند که خود قاتل پدرشان بودهاند. در حقيقت انتقام جاسون گرفته شده بود.
اما در داستان ديگري هم آمده است که مده پدر جاسون را زنده کرد و او را جواني دوباره بخشيد، و ضمناً راز جواني ابدي را هم به جاسون داد. مده براي خشنودي جاسون دست به هر عمل خير و شري ميزد، اما سرانجام پاداشي که از اين اعمال خويش گرفت اين بود که جاسون بي وفايي و خيانت پيشه کرد.
آنها پس از مرگ پلياس به کورينت آمدند و صاحب دو پسر شدند و زندگي، حتي براي آدمي مثل مده که عين تبعيديها تنها بود، به خوبي و به شادي ميگذشت. زيرا عشق شديدش به جاسون او را برانگيخت خانواده اش را رها کند و کوچکترين ارزشي براي کشورش قائل نشود. اما سرانجام جاسون، با آنکه پهلواني بزرگ و نامدار بود، آن خسّت ذاتي و فطريش را آشکار کرد. وي دختر پادشاه کورينت را نامزد کرد تا به عقد خود درآورد. اين ازدواج پيوندي شکوهمند بود و جاسون همواره مقهور و اسير جاه طلبيها بود و فقط به جاه و مقام ميانديشيد و عشق و سپاس را از ياد برده بود. مده که از اين بي وفايي و خيانت شوهر به شگفت آمده بود، و از فرط ناراحتي و اندوهي که به اين سبب به او دست داده بود، به طريقي پيام خود را به پادشاه کورينت رساند و او را به هراس انداخت که ممکن است به دخترش گزندي برساند ـ واقعاً چه آدم بي تدبيري بوده است که به چنين امر مهمي نينديشده است. شاه به وي پيام داد که خود و پسرانش بايد کشور را ترک کنند. و اين محکوميت شبيه مرگ بود. زني با کودکاني بي پناه و بي سرپرست در تبعيد به سر ميبرد و خود نيز مثل آنها بي يار و ياور بود.
هنگامي که اندوه زده و سر در گريبانِ غم نشسته بود و به آينده اش ميانديشيد، و نيز به خطاها و درماندگي خويش فکر ميکرد، و مرگ ميطلبيد تا از اين زندگي طاقت فرسا راحت شود، اشک ريزان و گريان به ياد پدر و ميهن خويش ميافتاد و حتي گاهي از وحشت يادآوري خون برادر به خود ميلرزيد، آن هم خوني که هيچ چيزي نميتوانست آن را پاک کند. او حتي به ياد خون پلياس ميافتاد و از همه مهمتر به ياد آن عشق شورانگيز و آتشيني ميافتاد که اين تباهي و بدبختي و اين درماندگي را برايش به ارمغان آورده بود. در يکي از روزها که نشسته بود و اين چنين فکر ميکرد، جاسون پيش رويش پديدار شد و روبرويش ايستاد. مده به جاسون نگاه کرد، اما سخني نگفت. جاسون اکنون در کنارش ايستاده بود ولي فرسنگها از او دور بود، تنها و سر در گريبانِ اندوهِ عشقي شکست خورده و يک زندگي بر باد رفته نشسته بود. جاسون نيز در شرايطي نبود که بتواند سکوت اختيار کند. جاسون با خونسردي تمام گفت که او از همان نخست ميدانسته است که مده چه روح ناآرام و سرکشي داشته است. اگر آن سخنان ابلهانه و زيان بارش درباره عروس جديد را بر زبان نياورده بود اکنون ميتوانست در کورينت اقامت کند. اما با وجود اين، جاسون هر چه در توان داشته است براي او انجام داده است. او را فقط به خاطر همين کارهاست که از اين کشور تبعيد ميکنند، ولي نميکشند. جاسون گفت که واقعاً به دشواري توانسته است پادشاه کورينت را قانع کند، و در اين راه رنجهاي بسيار کشيده است. اکنون هم به همين دليل نزد او آمده است تا نشان بدهد که کسي نيست که دست رد به سينه يک دوست بزند و به قول معروف: «دوست آن باشد که گيرد دست دوست/ در پريشان حالي و درماندگي». اکنون مقدمات لازم را فراهم کرده است و مده ميتواند به هر ميزان که نياز دارد پول همراه خود بردارد.
چه خدمت بزرگي! سيلابِ خشم مده از سخنان جاسون به راه افتاد. مده گفت: «تو به ديدن من آمده اي»؟
فقط تو به ديدن من آمده اي؟
و چه خوب کردي که آمدي.
زيرا بار قلبم را سبک خواهم کرد
اگر بتوانم پستي تو را بر تو آشکار کنم.
من تو را رهانيدم. و يونانيان همه اين را ميدانند.
ورزاها، آدمهاي اژدهايي، اژدهاي نگهبان پشم طلايي
همه را من از بين بردم. من تو را پيرزومند کردم.
من چراغ رهايي تو را در دست نگه داشتم
پدرم و ميهنم را ـ همه را در برابر
سرزميني عجيب رها کردم.
من دشمنان تو را سرکوب کردم.
بدترين مرگ را براي پلياس آوردم
اکنون تو مرا رها ميکني.
اکنون به کجا روي آورم؟ به خانهي پدرم بازگردم؟
نزد دختران پلياس؟ من به خاطر تو
دشمنِ همه شدم.
ولي خودم، من که با آنها دشمن نبودم.
واي بر من که تو را شوهري باوفا
و مردي شايسته ميپنداشتم.
اکنون يک تبعيدي ام،اي خدا، خداوندا
يار و ياوري ندارم، و کاملاً تنها هستم.
پاسخ جاسون به اين سخنان مده اين بود که آفروديت او را رهانيد نه مده: همان آفروديتي که سبب شد تا وي دل در گرو عشق او بگذارد. ضمناً جاسون براي اينکه او را به يونان، به اين سرزمين متمدن، آورده است حق بزرگي به گردن او دارد. و در واقع چه خدمتي از اين بزرگتر که به همگان گفته است که (مده) به آرگوناتها ياري داده است و مردم نيز به همين دليل او را گرامي داشتند و به او حرمت گذاشتند. اما کاش اندکي درايت داشت و عقل سليم تا از شنيدن خبر ازدواج دوم شوهرش شاد و خوشبخت ميشد، زيرا چنين پيوندي هم براي مده و هم براي فرزندانش سودمند بود. خود وي (مده) مسئول و مسبب تبعيد است.
مده به رغم تمامي کاستيها و عيبهايي که داشت زني بسيار دانا و آگاه بود. مده چيزي به جاسون نگفت و با وي به جر و بحث ننشست، فقط طلا (پولش) را نپذيرفت. او به شوهرش گفت که هيچ چيزي با خود نميبرد، و هيچ کمکي نيز از او نميخواهد. جاسون خشمگينانه و با لحني اعتراض آميز گفت: «اين غرور خودسرانه تو»
هر آدم مهرباني را از تو گريزان ميکند
ولي اين تو هستي که زيان خواهي ديد.
مده درست از همان لحظه تصميم گرفت کين خود را بستاند، و واقعاً خوب ميدانست چگونه انتقام بگيرد:
با مرگ، فقط با مرگ است که ستيز زندگي تعيين ميشود
و روز کوتاه زندگي پايان مييابد.
مده تصميم گرفت که عروس يا همسر دوم جاسون را بکشد و بعد... و بعد؟ ولي او به ماجراهاي آينده هيچ نميانديشيد. به خود گفت: «اول کشتن آن دختر.»
مده بهترين پيراهن خويش را از صندوق بيرون آورد. بعد آن جامه را به کشنده ترين داروها بيالود و آن را در يک سبد جاي داد و سبد را به دست پسرانش سپرد تا آن را براي زن جديد يا دوم جاسون ببرند. مده به پسرانش گفت که از آن زن تقاضا کنند که آن را بي درنگ بپوشد تا معلوم شود که آن را پسنديده است. شاهزاده خانم پيراهن را شادمانه و بزرگوارانه پذيرفت و حاضر شد آن را بي درنگ بپوشد. هنوز ديري از پوشيدن آن جامه نگذشته بود که آتشي هراس انگيز و سوزان او را دربر گرفت. شاهزاده مرد، حتي گوشت بدنش هم آب شد.
چون مده از خبر مرگ شاهزاده آگاه شد فهميد که توطئه اش کامياب شده است، توجه خود را به کار هراس انگيز ديگري معطوف داشت. فرزندانش هيچ پناهگاهي ندارند و هيچ کس حاضر نيست به آنها کمک کند. پس ناگزير هستند که به زندگي بردگي تن در دهند. بنابراين در دل به خود گفت: «من نميگذارم آنها زنده بمانند تا بيگانگان از آنها بيگاري بکشند».
و دستي بيرحم تر از دست من آنان را بکشد.
نه. من که به آنان زندگي بخشيدم، مرگ را هم ميبخشم.
اوه، ترس را به دل راه مده، به جواني شان مينديش،
و اينکه چقدر عزيزند، و چگونه به دنيا آمدهاند...
اين را فراموش کن ـ فراموش خواهم کرد که پسران من هستند
يک لحظه، يک لحظه زودگذر ـ و بعد اندوهي جاودانه.
هنگامي که جاسون خشمگين و برافروخته از بلايي که مده بر سر عروسش آورده بود به درون خانه آمد، البته مصمم بود که او را بکشد، دو پسر خود را مرده يافت، و مده بر بام خانه بر ارابهاي سوار ميشد که چند اژدها آن را ميکشيدند. آنها مده را به آسمان بردند و از چشمان جاسون که او را پيوسته نفرين ميکرد و در نتيجهي اين رويداد مهيب خويشتن را پاک از دست داده بود، ناپديد کردند.
پي نوشت ها :
1- در بعضي روايات آمده است که پوزئيدون او را از آب گرفت و با وي ازدواج کرد.
2- Hellespont
دريايي است که اکنون مرمره ناميده ميشود.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}